بلوار بقا

اثر Hieronymus Bosch
By Hieronymus Bosch

کوچه باریک بود و هفت‌هزار ماشین دیگر پشت من ایستاده بودند که این زنیکه به من فحش داد. قضیه از این قرار بود که ما هر چهل‌وپنج دقیقه یک متر به جلو می‌رفتیم. و من مدت‌ها بود که شاهد روشن و خاموش شدن چراغ راهنمای این دویست و ششِ سفیدی بودم که جلویم بود. قنبلیِ پشت روسری‌ راننده را می‌دیدم که حیران چپ و راست می‌شود و نمی‌تواند تصمیم بگیرد الآن همینجا پارک کنند و پیاده بروند خوب است یا بیایند و زرنگ باشند و ریسک بکنند و نمه نمه جلوتر بروند توی شلوغی.

شاید این طوری مامان جان که پا و کمر ندارد و نشسته کنار دخترش نزدیکتر بشود به مقصد گل از گل هردوشان بشکفد. راهنما همانطور روشن بود و من بهش ماتم برده بود و این دویست و شش هی کله‌اش کج می‌شد که خودش را فرو بکند به جدول کنار کوچه و بعد منصرف می‌شد یک نیم‌کلاج بدی می‌گرفت و می‌جهید باز وسط کوچه جلوی من. همانجا که بود.

یک وقتی هم تصمیم گرفت انگار. یعنی به نظر من تصمیم گرفت پارک کند. پشت ما هم یک سری ماشین داشتند جر می‌دادند خودشان را که من و او به چه دلیلی هم اکنون اینجا هستیم و به جایش پشت ماشین لباسشویی نیستیم که همه‌ی بندگان خدا بی دردسر بروند به کارشان برسند.

بروند در جاده‌های خلوت و پهن شهری با خیال راحت و آرامش کامل برانند و از نسیم خنک استفاده کنند و به موقع و آن‌تایم و ریلکس باشند. ساعت‌ها نمانند و لای صف آهنین این ماشین‌ها پیر نشوند. لای این همه زن معطر احمق. اگر ما پشت ماشین لباسشویی بودیم هیچ می‌دانستید حجم ترافیک درون شهری تا نصف کاهش پیدا می‌کرد؟

هزاران جوان دیگر هم که تنها تفریحشان چند تا چند تا ماشین سواری کردن است، به جای یک گردش سلامت اینقدر درگیر راه ندادن به، و راه گرفتن از من و این بدبخت نبودند، اینقدر خود را در عمل انجام شده نمی‌دیدند سپرشان را شوخی شوخی بیاورند مثلا به آدم بمالند.

از کار و زندگی بیفتند تا دم در خانه‌ی آدم بچسبند و بیایند. این روزگار بد شده. جامعه حساس است. مردم عصبی‌اند. تحریم شده همه چیز. گرانی آمده. این بحران‌های بی‌شمار جنسیتی و فرهنگی بلوارهای شهر را مثل صف مورچه در فصل جفتگیری کرده؛ سپر ماشین‌ دختر و پسرها آرام و لش از بغل گوش و گردن سپر دختر و پسرهای دیگر رد می‌شوند، آنقدر نزدیک که آدم دمای ناشی از اصطکاک بینشان را حس می‌کند، بو می‌کشند هم را، اگزوزها و پیستون‌هایشان می‌خارد، همین‌طور عرق سرد و گرم است که می‌نشیند روی کاپوت و شیشه‌ها، دم کشیده اقدسیه و ایران‌زمین و پاسداران از التهاب و حرارت و نزدیکی و تمنا، آنوقت افسره ایستاده هی سوت می‌زند که پفیوز خوب برو دیگر، راه را بند آوردی ریدی به خیایان.

بلوار خودش همین‌طور حالی به حالی است، راه هم که نیست، خب دویست و شش، توی این اوضاع، توی این بحران‌ها، یا پارکت را بکن یا نکن، یک تصمیمی بگیر، بعد هم برو دیگر. برو بنشین پشت آن ماشین لباسشویی. می‌بینی که تپش نبض بقا را. نکن دیگر. مردم را علاف نکن این قدر.

حرکت نکردم تا پارکش را بکند. دیدم پاره پوره‌اش می‌کنند پشتی‌ها اگر من بهش راه ندهم و بروم.
کون را عقب داد، آمد و آمد، زیادی نزدیک شد، دوباره زد توی دنده و جلو رفت که از اول بیاید. دست‌های همچین کپل‌اش لاک داشتند. لاک گلدار سفید روی فرنچِ بلند. حلقه دستش بود. یک رینگ پهن بود با ریز برلیان. من بدم نیامد. سوآچ طلایی زنانه هم داشت. لپ هم داشت. چیز ریزی بود ولی کلا.

باز عقب آمد، باز نزدیک، اما بهتر از دفعه قبل. گفتم نکند بمالد. یک بوق چسکی زدم از باب دقت کردنش. در حد: بیز، همین. سرش برگشت، خیلی برآشفته. با نگاهش درید ما را انگار. همگی را البته، اما من را بیشتر. یک جور هیستریکی اعتراضش را خرج اینرسی دنده عقب آمدنش کرد و زد به من. زرتی آمد عقب زد به من.

پیاده شدم ببینم چه شد. دیدم لب گوشتی‌اش دارد پشت شیشه می‌جنبد به فحش. برای خودش آن پشت فحش می‌دهد تند و تند به من. ماشین را نگاه کردم دیدم چیزی نشده. خودش را نگاه کردم و با اشاره همچین کردم که: «خیلی خوب حالا. چیه؟!»

بیشتر گر گرفت. آتش گرفت. گفتم الان قلبش می‌ایستد. ابروهاش گره خورد رفت توی هم و لب و لوچه‌اش کج شد و له و لورده شد و کاملا واضح با زوزه‌ای که از پشت شیشه شنیده می‌شد گفت: پتیاره‌!

رفتم جلو. با انگشت زدم به شیشه. گفتم بکش پایین لطفن. یک وجب شیشه را داد پایین که چته؟ چه مرگته؟ هاااان؟؟
دست کردم دکمه وسطی مانتو را باز کردم. انگشتانم را غنچه کردم فرستادم تو. تی‌شرت زیری را بالا زدم ناخن‌ها را فرو کردم توی شکمم.

همانطور با لب کج و کوله مانده‌اش نگاه نگاه می‌کرد که چه گهی دارم می‌خورم. همینطور فشار دادم. مثل نارنگی که پوستش اول سفت است اما اصرار بورزی از فرورفتگی‌اش یک دفعه پغی پاره می‌شود پوستم باز شد. خیس شد ناخن‌هام. دردم نمی‌آمد. دستم را بیشتر فرو کردم. پنجه‌ام را گرد چرخاندم و جوریدم آن دور و بر را گردی معده را زودی پیدا کردم.

گرفتمش توی مشتم. همانقدری بود که همه می‌گفتند، یعنی اندازه دست مشت شده، فقط یک کمی بددست و لش بود و درازتر. کشیدمش. مثل شیر بلال و آن پشم و پیل‌های دورش به یک چیزهایی بند بود. محکمتر کشیدمش. کنده شد و آمد بیرون عین باقلوا. لیز و صورتی و زنده. خون پاشید روی زمین و در سفید دویست و شش و لب و لوچه‌ی کج خانوم. نفس‌اش بند آمده بود بیچاره. هول شده بود همینطور مات مانده بود به معده‌ام. گرفتم جلویش معده را. گفتم: بیا. اشک تو چشمش جمع شد. شروع کرد جیغ و ناله. ای وای ای وای می‌کرد و چشم برنمی‌داشت از دستم. گفتم: دِ بیا بگیرش دیگه! بگیر بخورش.

جیغ و جیغ که زنیکه‌ی روانی، گم شو، بمیر، ای وای، ای هوار…
گفتم: ازت خواهش می‌کنم بگیر این معده را بخور. من این طوری راحت‌ترم. من کار دارم خانه. یک عالم رخت چرک مانده که بندازم توی ماشین. این را بگیر هم تو آرام‌تر می‌شوی و هم من راحت می‌شوم از زخم اثناعشر و اسیدهای دردناکش. والله من هم درد تو را می‌فهمم. تو ضعیف شده‌ای. این را بخوری جان می‌گیری. پروتئین دارد. مگر کون و دنبه و کلیه‌ی گوسفند را نمی‌خوری؟ چشم گاو را مگر ‌نمیخوری؟ این بدتر است یعنی؟

صداش رفته بود دیگر. جیغ‌اش شده بود بی‌صدا. نفس‌اش بالا نمی‌آمد بدبخت. چنگ می‌زد به لپ‌هایش. قلپ قلپ اشک می‌ریخت. گفتم الان سکته می‌کند. مادرش روی صندلی کناری چادر کشیده بود روی سرش هق هق می‌کرد. گفتم: حاج خانم به خدا کاریش ندارم. دارم صادقانه می‌گم اینجوری بهتر است.

گفت دختر از خر شیطان پیاده شو. من ازت خواهش می‌کنم. برو خدا به همراهت. غلط کرد. یک چیزی گفت.
قد راست کردم. برگشتم سوار شوم بوق ماشین‌ها بند آمد از سر و ریختم. دیدم که یکی روی صندلی شاگرد ماشین پشتی دوربین موبایل روشن کرده دارد فیلمبردای می‌کند. معده‌هه را بلند کردم پرت کردم توی شیشه. چسبید همانجا. یک جیغ و ویغ خفیفی هم از آن ماشین بلند شد. طرف برف‌‌پاک‌کن زد. معده‌هه نیافتاد. دمبش گیر کرد زیر برف‌پاک کن و مالیده شد به شیشه. خونابه‌اش در می‌آمد رد می‌انداخت روی شیشه ماشین مثل رنگین‌کمان.

 

سوار شدم. گفتم بروم دیگر. بروم خانه. بروم خارج. بروم این قدر ضعیف نباشم هی در بیفتم با مردم توی این شهر. یک کمی آرامش داشته باشم. از خودم شروع کنم. عشق بورزم و ببینم شاید درست شد.

ولی آنی که می‌گفتند اندازه‌ی مشت دست هر کسی است قلب بود انگار. این ولی معده بود. همین قدری هم بود. حالا می‌گویند روده را دربیاوری هشت تای قد آدم می‌شود. هشت تا. روده‌درازی که می‌گویند این جوری‌هاست.

وبلاگ نیم کاسه