پدر، مادر، شما متهمید

ID-10096270

خانۀ پدری‌ام پر از بچه‌های قد و نیم قد عموی کوچک و پدرم بود. هفت پسرعمو و پنج برادر داشتم اما هیچکدام هم‌بازی من نبودند. از میان خواهرها و دختر عمو‌هایم فقط دختر‌عموی کوچکم مهسا همیشه هوایم را داشت.

آن روزها سوالات جنسی زیادی ذهنم را مشغول خود کرده بود و مطرح کردنشان پیش غریبه‌هایی که نام پدر و مادر را یدک می‌کشیدند حتی همین حالا که به دور از هرگونه وابستگی و رابطه با خانه و خانواده هستم مو به تنم سیخ می‌کند.

 اولین باری که کلمه عورَت را شنیدم خوشم آمد و بی‌آنکه بدانم که این کلمه هم از همان قماش جنسی است بر زبانم نشست و کار به دستم داد. طبق روال هر شب بعد از شام بساط شبچره براه بود و بزرگ‌ترها از سیاست انگلیس و شاه و حکومت آخوندها صحبت می‌کردند و هرچه از رادیوهای ترانزیستوری کوچک شان می‌شنیدند، درک کرده یا نکرده با ژستی روشنفکری بر زبان می‌آوردند و ما بچه‌ها هم آن میان به خوردنی‌ها ناخونکی می‌زدیم و وُول می‌خوردیم.

 آن شب دختر عمویم سیگاری که از جا سیگاری پدرم کش رفته بودم را دید. آمد که دهانش را باز کند همینطور یلخی برداشتم و ندانسته به دختر عمویم گفتم: عورَت! و بعد سکوت بود و انفجاری که اصلا انتظارش را نداشتم. آن شب هرکسی از راه رسید یک پس گردنی آبدار نثار من بی‌نوای از همه جا بی‌خبر ‌کرد. از حرف‌هایی که آن شب زده شد تنها به این موضوع پی بردم که عورِت عضوی از نسوان است. بعداز ماجرای آن شب یک هفته پشت بام همسایه خوابیدم تا زن عمویم شبگیرم نکند و موفق به اجرای توطئۀ شومِ بریدنِ به گفتۀ خودش: سُمبل من نگردد.

مدتی که از ماجرای عورَت و سُمبل چینی و کابوس‌ها و خواب‌های آشفته‌ای که بدنبال داشت گذشت دختر همسایه روبرویی مان، نگار، را خفت کردم و از او خواستم عورَتش را نشانم دهد. به او قول دادم که در عوض من هم از خودم برایش تمام و کمال مایه خواهم گذاشت و لخت و عور خواهم شد. از شانس بد من از داشتن چنین اندامی اظهار بی اطلاعی کرد و من هم دست از پا درازتر برگشتم.

این داستان برایم مجهول بود تا اینکه با بچه‌های مَش عبدی به منظور چیدن گلابی برای صرف میان وعده، سراغ باغ همسایه رفتیم. پسر بزرگ مَشتی که همیشۀ خدا آب بینی‌اش روان و بین بچه‌ها به «مِهتی پوزو» معروف بود کتابی رنگ و رو رفته آورده بود که آن را توضیحُ المَسائل می‌نامید. کتابی که جلد نداشت و از صفحه سی‌ام شروع می‌شد.

صفحه سی‌ چهارم آن چشمم به کلمه بحث برانگیز عورِت افتاد و شروع به خواندن کردم. مِهتیپوزو در مورد این کلمه که بر زبان آوردنش فتنه‌ها به راه انداخته بود و مادرم را مجبور کرد که برای بار هزارم شیرش را حرامم کند، توضیحاتی ارائه داد که هنوز برایم جالب است.

او از تجربه اش با دختر عباس‌آقا نانوا، داستان‌های پر سوز و گدازی گفت. از اینکه یک شب را در پشه بند او صبح کرده بود. از او بود که شنیدم می گفت آن عضو معلوم الحال مکش دارد و اگر حواست نباشد همه چیز را می تواند به درون خود بکشد. می‌گفت که به شکم راه دارد و همان جایی است که بچه‌ها از آن بیرون می‌آیند و از این موضوع اظهار نگرانی می‌کرد که ممکن است نرگس بچه او را حامله باشد.

همیشه با مادر به گرمابه می‌رفتم. چند محله بود و یک گرمابه. همه به جثۀ کوچک و نحیفم نگاه می‌کردند اما زودتر از آنچه دیگران فکر می‌کردند به سن بلوغ رسیدم. شاید هم فکر کردم رسیدم . همیشه مادرم بعد از کلی چلاندن و کیسه کشیدن و کف مالی کردن مرا به دست نرگس دختر عباس‌آقا نانوا می‌سپرد تا کمی به خودش برسد. بیشتر پسرهای بزرگ محله ادعای دوستی با او را داشتند و من از اینکه این موجود با ارزش را در آنجا می دیدم در پوست خود نمی‌گنجیدم.

 اینکه همیشه نرگس آماده بود تا بقیۀ استحمام مرا انجام دهد موجب خوشنودی هر دوی ما بود. وقتی که زیر دوش تنها می‌شدیم لُنگ دورش را باز می‌کرد و به دیوار تکیه می‌داد و از من می‌خواست که از سر تا پایش را صابون بکشم. حالا که فکر می‌کنم نرگس اندامی اساطیری و مسحور کننده داشت. برآمدگی ها و قوس‌های بدنش زنان را هم مسحور می‌کرد. همیشه نقطه‌هایی از بدنش بود که از من می‌خواست بیشتر صابونی کنم و من از همه جا بی خبر اطاعت می کردم.

 اما آن اواخر حساب کار دستم آمده بود و  یکبار نرگس چشمش به پایین تنه من افتاد و آنچه نمی‌بایست می‌دید را دید. بعد از بیرون آمدن از زیر دوش درِ گوشِ مادرم چیزهایی را گفت که منجر به محرومیت مادامُ‌العمر من از حمام زنانه شد و از آن به بعد با پدر و برادرهایم به گرمابه فرستاده شدم.

این موضوع در من یک حس کینه و حسادت همیشگی نسبت به دختر‌ها ایجاد کرد. همیشه به این موضوع که در دخترها اندامی مانند آلت مردانه برای نمود شهوت و بالطبع رسوایی‌شان وجود نداشت غبطه می‌خوردم. آن روزها فکر می‌کردم که آلت دخترها داخل بدنشان قد می‌کشد.

پدر و مادرهای آن زمان به دور از هرگونه آگاهی فقط بچه می‌آوردند و باقی فرآیندهای زیستی و رشدی برعهده طبیعت و خود کودک بود. اما امروزه پرورش کودک، هنر و علم محسوب می‌شود.

FreeDigitalPhotos.net

مرد روز در تلگرام

More from آراد افشار
ماجرای من و نیلوفر و یک صبح پاییزی
تازه داشت دوران جوانی را مزه مزه می‌کرد. شیرینی عجیبی که در...
Read More