این باران نشانی، این خزان نشانی که دیگر نمی‌آیم

آن شب آمد پشت دروازه خانه‌ ما. گفت صد افغانی باید بدهی. خمارم. خیلی خمارم. هرچند در زد، نرفتم ببینم حالش چطور است! امشب صد روپه بده، قول می‌دهم که دیگر نیایم. مهدی، احمق، دروازه را باز بکن. به من صد افغانی بده، تنم درد می‌کند، خمار و درمانده هستم.

رفیقم بود. دو سال می‌شد که اعتیاد داشت. آن شب هرچند دروازه را کوبید باز نکردم.

آخر گفت: احمق، معذرت می‌خواهم، دیگه نمیایم، این باران نشانی، این خزان نشانی که دیگر نمیایم!

تمام صدایش را شنیدم. وقتی رفت، دلم غریب شد. دنبالش دویدم و گفتم مسعود بیا بیشتر از صد افغانی برایت میدهم. ولی نیامد، نگاه هم نکرد. لباسش چرک بود، تَنش لاغر و موهایش به هم چسبیده. چیزی با خودش می‌گفت، به دیگران، به هرکی روبرو می‌شد، از هرکی می‌گذشت، صدایش درد داشت. درون تاریکی کوچه زیر باران رفت و دیگر به چشم‌ نخورد.

مسعود ابتدا معتاد نبود. آدم درست حسابی بود. با خارجی‌ها کار میکرد و از جمع رفیق‌ها اگر کسی به پول نیاز داشت، انگشت ما همیشه خانه مسعود را نشانه می‌رفت. رد نمی‌کرد‌، دریغ نداشت، بهانه نمی‌آورد و تمام چیزش را گذاشته بود پای رفاقت. تنها زندگی می‌کرد، در یک بلاک دور و خلوت. ماشین داشت. یادم هست، آن زمان که اغلب ما بیکار بودیم، هر شب جمعه رفیق‌ها را در خانه‌اش مهمان می‌کرد، از بیرون غذا می‌خواست. تمام شب می‌نوشیدیم‌ و می‌خندیدیم‌، می‌کشیدیم.

صبح وقت، کیفش را پر پول می‌کرد بالای میز میگذاشت و با تکیه کلام همیشگی‌اش می‌گفت: « تنبلا هر کس به اندازه نیاز خود پول بردارید، میدانم که جیب‌تان خالیست!»

با مسعود خجالت ما می‌پرید، از دروازه که بیرون میشدیم، پنج هزار افغانی، دو هزار، یک، چهار و… پول میگرفتیم. اما مسعود دوام نیاورد. کسی برادر کوچکش را در هرات کشت و این اندوه پای او را به اعتیاد کشید، به تریاک و مواد و تزریق. از کار بیرونش کردند، از خانه، از همه جا. ماشینش را بردند، دود شد. او رفت زیر پل‌ها و جوی‌ها و درون سطل‌های زباله.

اعتیاد وقتی بر او فشار آورد، وقتی همه چیزش به ته رسید، سراغ همان رفیق‌ها را گرفت که روزگاری کیف پولش را در اختیارشان قرار میداد. ولی هیچ کس اورا نپذیرفت. نپذیرفتیم. به آدرس‌های ما می‌آمد و داد می‌زد: تنبلا، من نمیتوانم دزدی کنم، کمی پول بدهید که من گوه دود کنم!

کسی به او اهمیت نمی‌داد. آخرین بار، آن شب جمعه سراغ من آمد. گفت مهدی به من صد افغانی بده. زیاد تکرار کرد. چیزهای از گذشته میگفت. از روزهای که سالم بود. میگفت چطوره که امشب رفیق‌هارا جمع کنیم برویم خانه ما؟ کمی مرغ سرخ شده بگیریم، کمی شیرینی، کمی نوشیدنی. ولی خانه نداشت. هیچ چیزی نداشت. همینطوری می‌گفت. تنها بود.

وقتی دیگر صدا نزد، از من معذرت خواست و رفت. باران میبارید. خزان بود. کابل دلگیر و غمگین شده بود. حتما دلخور بود، از همه‌ی ما دلخور بود. نمیدانم چرا هیچگاه نتوانستیم مسعود معتاد را بپذیریم. برای ما خسته‌کن شده بود. حالا وضع همه‌ی ما خوب شده بود، صاحب پول و ماشین و خانه شده بودیم. گاهی فکر میکردیم ما جمع ترکیبی از یک سال هستیم و مسعود زمستان ما شده بود، زمستان سرد و دردناک. او را دیگر کسی ندید، کسی حالش را نپرسید، شاید زیر پل‌ها جان داد، شاید در یک‌ گوشه‌ی سرد.

به یاد آن شب افتادم که زیر باران بلندبلند می‌گفت: رفیق‌ها، آدم چقدر تنهاست نه‌؟