ماجرای خواستگاری رفتن‌های مرد ۳۳ ساله

خواهر زاده چند صباحی است بخت ازدواج خودش را با دخترانی که به خواستگاری شان می رود می آزماید. می پرسم: خوب جهانگیر جان! اوضاع چطور پیش می رود؟ می گوید: خاله کم کم دارم ناامید می شوم. می پرسم: چطور؟ ( و بعد خیلی آهسته طوری که مادرش نشنود می گویم« بابا ول کن این حرف ها را، برو با یکی طرح دوستی بریز و خودت کار را تمامش کن، دیگر خواستگاری جواب نمی دهد»)

می گوید: با سن و سال من؟ ( سی وسه ساله است) بروم کجا طرح دوستی بریزم؟ سر راه کدام دختر را بگیرم؟ بگویم بیایید چند صباحی با من دوست شوید من قصد ازدواج دارم؟ در فیس بوک و توییتر و وی چت و این ها با دختر مردم دوست شوم؟ (راست می گوید خوب این طوری که نمی شود زمان دانشجویی هم جنمی از خود نشان نداده! معلوم است از این طریق کارش راه نمی افتد)

می گویم: راست می گویی عرضه این کارها را نداری! حالا بگو ببینم همین دخترها که رفتی دیدی چطور بودند. یکی از آن ها توانسته دلت را ببرد؟ می گوید: بابا دخترهای این روزگار عجیب و غریب هستند (نمی دانم دخترهای روزگاران دیگر را چطور شناخته است؟ )

با یکی شان قرار گذاشتم رفتیم رستوران همین که نشستیم پرسید: اگر ازدواج کنیم و بعد یک روز با هم دعوایمان شود و کار به جای باریک بکشد چطور عکس العمل نشان می دهید؟ گفتم اگه شما خاله سوسکه هستید من هم قبول می کنم آقا موشه باشم. با حیرت و تعجب نگاهم کرد! پرسیدم: مممممم ببخشید شما داستان خاله سوسکه را شنیده اید؟ جواب داد: نخیر! خاله فکرش را کن! دخترک داستان خاله سوسکه را نشنیده نخوانده! به نظرت داستان سنگین تری را خوانده باشد؟

یک بار هم رفتم سر قرار دخترک شروع کرد به پرسش های این رقمی که اگر با هم برویم برای خرید مانتو بعدش من بخواهم یک مانتویی بخرم که شما خوشتان نیاید چکار می کنید؟ گفتم: هیچ کار! من که نمی خواهم آن مانتو را بپوشم شما می خواهید بپوشید من فقط پولش را می دهم و می آیم بیرون، یعنی معلوم است وقتی مرا می برید برای خرید مانتو یعنی می خواهید به حساب من مانتو بخرید، چشم من هم پولش را می دهم و می آیم بیرون.

دوباره پرسید: من در محیط کارم با مردهای زیادی ارتباط دارم، از نظر شما اشکالی ندارد؟ با این موضوع کنار می آیید؟ گفتم: منظورتان ارتباط کاری است دیگر؟ خوب ارتباط کاری چه اشکالی می تواند داشته باشد؟ راستی ببخشید مگر شغل شما چیست؟ خیلی راحت و جدی جواب داد: من ماما هستم! حالا مگر من می توانستم جلوی خنده ام را بگیرم گفتم: ماما هستید و با مردهای زیادی سرو کار دارید؟ خوب حق هم دارید این روزها مردها زیر همه چیز می زایند، یکیش هم همین خواستگاری کردن.

آخرش هم بعد از آن که یک مشت دیگر از این سوالت را بی وقفه پرسید و من جواب دادم گفت: راستی شما سوالی ندارید؟ گفتم: خیر من از سوال هایی که شما می پرسید جواب هایی که باید بگیرم؛ می گیرم.

یک جایی هم رفتم سرقرار؛ ناگهان در باز شد و دختری به تمام معنی داف با آرایش غلیظ و ساپورت رنگی پلنگی، روسری نصف و نیمه که به کلیپسش آویزان بود وارد شد، نشستیم تا با هم گپی بزنیم. پرسید: شما نماز می خوانید، روزه می گیرید؟ گفتم: راستش را بخواهید من اصلا با دین میانه خوبی ندارم شما می توانید کاملا راحت باشید! یک هو از جایش بلند شد و گفت: من هم اصلا با مردهایی که با دین میانه ی خوبی ندارند میانه ای ندارم. بعد هم راهش را کشید و رفت. فکر کنم از خواهران گمنام امام زمان بود با این شکل و شمایل آمده بود آمار مرا دربیاورد و برود.

می گویم: جهانگیر جان با این تفاسیر امیدوارم بعد از ازدواج هم همچنان به خواستگاری رفتن ادامه بدهی به خدا سرگرمی خوبی برایت جور شده حیف است از دست برود.

More from خارخاسک هفت دنده
دختر سرخ پوست رئیس قبیله
دوران کودکی و نوجوانی ام همه در عاشقیت های ساعتی و عجیب...
Read More