پیرمرد تنها و غمگین

من یک پزشک هستم. دوره تخصصم را در خارج از کشور گذراندم و ماندگار شدم. تا دلتان بخواهد تولد و مرگ دیده ام. لبخند و اشک، فریاد و ناله و ماجراهایی که شاید در کمتر حرفه انسانی ایجاد شود. می خواهم با شما خاطره ای را سهیم شوم از دوران انترنی در ایران و مدتی که در بیمارستانهای کشور گذراندم. خاطره ای از یکی از بیماران مسن که در تمامی این سالها با من و حرفه ام عجین شده است.

meisterwerke_caspar_david_friedrich_wanderer_ueber_dem_nebelmeer_a

هر باری که مرگی دیده ام پیرمرد را نیز بیاد آورده ام. پیرمرد شیرین زبانی بود که علاوه بر سرطان پروستات از تورم مغزی (هیدرو سفالوس) نیز رنج می برد. پیرمردی که سرد و گرم روزگار چشیده و آهنی بود آبدیده … در عین حال موجودی نازک و رنجور و تنها که یادآوری گریه هایش هنوز غمگینم می کند. داروی مسکن فراوان به او داده می شد تا از دردش کاسته شود.

پیرمرد ناآرام بود و مدیر بخش مرا از احوال وی باخبر می ساخت. بی تابی اش گاهی جنجال آفرین می شد و آرامش بقیه بستری شده ها را به هم می زد. معلوم بود که کشمکش درونی اش بیشتر از درد ناشی از بیماری اذیتش می کرد. بالاخره در یکی از آن شب های درد و فغان٬ توانستم نقبی بزنم به زندگی اش …

پیرمرد در حوالی سالهای ١٣٠٠ در روستایی چشم به جهان گشود از پدری ملا و مادری که در کودکی از آغوشش به آغوش خاک جسته بود. پدرش پس از مرگ زنش٬ خواهر زنش را به همسری برگزیده بود و بچه های جورواجور و قد و نیم قد از همسر دوم به راه انداخته بود. پیرمرد در کودکی به تهران گریخت و بعد از یافتن کار حتی به اقوامش در روستا کمک مالی می فرستاد. در ١٩ سالگی متاهل شد و طبق رسم روزگار صاحب چندین فرزند نیز شد.

قصه دوره های زندگی اش را هر شب نقل می کرد و با این کار به آرامش نسبی رسیده بود. برای من هم تسکینی برای دوران پرکاری و بی خوابی های انترنی بود. او سال های وبا٬ جنگ٬ خشکسالی٬ بیکاری را با یاری رساندن به اعضای خانواده و رشد و موفقیت شان در هم می تنید و کم کم تصویری از یک زندگی کامل را به نمایش گذاشت. تصویر جوانی که پیرمرد از خود ساخته بود٬ تصویری که برای من در حد یک قهرمان بی نام تجسم شد.

اما تنهایی اش٬ آن هم بعد از اختیار کردن دو همسر و ۱۱ فرزند با روایتش همراهی نداشت. درد اصلی اش را ناگفته می گذاشت. او ادعا می کرد به خاطر اینکه زن دومش در وضع بدتری بود بیشتر اموالش را به او و فرزندانش داده بود و این امر به یکباره همه فامیل را از او رانده بود.

پیرمرد از دید خود٬ زنی که فقیر و گرفتار بود را زیر بال و پر گرفته بود اما برای من قانع کنده نبود. می خواستم از پیرمرد بپرسم چرا بدون اینکه زن بینوا را به عقد خود درآورد کمک نکرد ؟ دلایل زیادی در سرم می پیچید نظیر عرف٬ رسم جامعه٬ شهوت٬ نابرابری٬ مردانگی٬ اشتباه و این همه تشویقم می کرد که از او اعتراف بگیرم. می خواستم بپرسم چرا اینقدر تنهایی؟ چرا قرص های آرامبخش که فیل را به خواب می برد از تلاطم تو و غم تو کم نمی کند؟

در واقع تمام راه های فرار وی را بسته بودم تا مجبورش کنم به قبول واقعیتی که من آن را در ذهن خود ساخته بودم. در یکی از آن شبها وقتی به بیمارستان رفتم و پس از انجام کارهای معمول سری به پیرمرد زدم٬ شخص دیگری در تخت وی بود. هراسان به سوی سرپرستار دویدم. خانم… این آقای مریض مسن !!؟ … خانم پرستار با حالتی بسیار عادی گفت:« آقای دکتر اون پیرمرده که زیاد حرف میزد امروز صبح تموم کرد بردنش زیرزمین.»

بهت زده چشمم را به پنجره دوختم با پرسشی که در ذهنم بی جواب و سرگردان می چرخید. با خاطره ای از پیرمردی که به زیرزمین برده شده بود. پرسشی که خودم شاید پاسخش را یافته بودم. اما راز اصلی تنهایی و غم بزرگی که پیرمرد نتوانست به زبان بیاورد باقی ماند. چرا پیرمرد تنها مرد؟

More from محمد محب علی
ماجرای همسریابی بنده
جونم براتون بگه که آخر عمری رحمت خداوند شامل بنده شده و...
Read More