اتاقِ سمت خیابان

از نیمه‌های‌ شب، باران، ‌نم‌نمک‌ شروع ‌کرد به ‌باریدن. روی ‌تخت نیم‌خیز شدم و از پشت میله‌های دریچه‌ به ‌بیرون ‌سرک ‌کشیدم. انعکاس ‌نور چراغ‌های ‌خیابان، از زیر تیرها می‌افتاد روی ‌آسفالت‌ و مستقیم می‌آمد تا کنار دریچه ‌اتاق. ماشین‌ها روی ‌زمین ‌صداهائی ‌مثل ‌جر دادن ‌کاغذ ایجاد می‌کردند. بعد از عبور هر ماشین، شعاع‌نور، روی‌ آسفالت، دوباره ‌به‌هم ‌جوش‌ می‌خورد و یکراست‌ می‌رفت ‌توی ‌چشمم.

برگشتم و به‌سقف ‌اتاق ‌چشم ‌دوختم ‌که ‌حالا ‌با اشعه‌ی ‌سیاه ‌با فواصل ‌خاکستری، که‌ نقطه‌ محو آنها بین ‌چشم‌هایم قرارداشت، به نرده‌ای‌ آهنی ‌شباهت‌ پیدا کرده‌بود. تازه ‌چشم‌ام ‌داشت‌ گرم ‌می‌شد‌ که ‌به‌ دنبال ‌روشن‌شدن غیرعادی ‌فضای ‌اتاق، صدای ‌رعد، همه ‌جا را لرزاند. شروع ‌زمستان ‌همیشه ‌مرا عصبی ‌می‌کند. سعی‌ کردم به‌زمستان‌ فکر نکنم ‌و بخوابم.

فکرم ‌مثل ‌بچّه‌ گربه‌‌ایی ‌تنها، ردّ پای ‌هرخاطره‌‌ ایی ‌را که ‌از کنارش‌ می‌گذشت ‌می‌گرفت و دنبالش می‌رفت تا توی تاریکی گمش می‌کرد و دوباره برمی‌گشت و ردّ خاطره ایی دیگرزرا تعقیب می‌کرد. نگهبان ساختمان دولتی آنطرف خیابان، که با قطع شدن باران و باد از اتاقک نگهبانی آمده بود بیرون، با شب‌پا مشغول حرف زدن شد:

 “چه جوری پیرمرد؟ سرما یخ می‌زنی. برو خونه راحت بگیر بخواب. بیکاری پدر؟” شب‌پا چیزی در جواب گفت، بعد بلند‌تر پرسید:

“ساعت چنده؟” نگهبان رفت طرف تیر برق و از همانجا گفت:

 “دو و نیم.” شب‌پا گفت:

“امسال هوا زودتر سردشده، شب بخیر،”  و سوت کشید. نگهبان گفت:

 “کدوم شب پدر؟ بگو صبح بخیر.” هر دو خندیدند و شب‌پا دورشد.

 بتدریج، صدای رفت و آمد اتومبیل‌ها کمتر می‌شد. از سرشب، تا همین چند لحظه پیش، صدای بوق ماشین‌هایی که عروس و دامادها را همراهی می‌کردند، یک‌ لحظه قطع نشده بود. چیزی به صبح نمانده بود. فکر کردم یک‌ساعتی می‌شود خوابید.

“تو دیدی چه بریز بپاشی بود؟” دیگری گفت:

“من حواسم جاهای دیگه بود،”  و چیزی مثل کارتن خالی را کشید روی زمین.

 “ندیدی چه محشر خری بود. همه لخت و پتی می‌لولیدند توی هم. گمونم…” بعد صدای کشیدن کبریت آمد.

 “دیدم. کور که نیستم. همیشه همینجوره. فقط جمع کردن گند و گه‌هاش مال ماس. خدا می‌دونه چه بخور بخوری بوده.”

چوب‌های خیس، مثل برشته شدن چسفیل، با صدا شروع کردند به ترکیدن. نور زردرنگی سایه‌های رقصنده‌ای روی دیوار انداخت.

“امروز هم ممکنه باز بارون بیاد. برگ زیر پل‌ها جمع می‌شه وباز همه جارو آب می‌گیره. کارمون دراومده.”  آنکه جوان‌تر بود گفت:

“تو می‌گی چن‌تا دعوتی داشتن؟ ” دیگری گفت:

“چه می‌دونم، یه شیشصدتائی. میز شام شون که از این سر باغ بود تا اون سر. هنوز جمعش نکرده بودن. ظرفا رو ندیدی چه زیاد بود؟ ” مرد جوان گفت:

“نه. من حواسم جاهای دیگه بود.” آن یکی جارویش را کشید روی زمین.

“مرده شور خودت و حواستو ببره. تو برو جاروتو بکش.”  آتش را خاموش کردند و راه افتادند.

 این وقت روز دیگر خوابیدن لطفی نداشت. از پشت دریچه توی پیاده رو که رد می‌شدم، هنوز از تکه‌های مقّوا و چوب‌های نیم‌سوخته کنار باغچه دود برمی‌خاست. بی هدف راه افتادم. هوا سرد بود و ابری. یقه‌ام را کشیدم بالا و هردوتا دستم را چپاندم توی جیب‌های شلوارم. صدای ترمز و برخورد شدید ماشینی از انتهای خیابان شنیده شد. وقتی رسیدم عده زیادی جمع شده بودند.

خون مخلوط با   گل و لای خیابان از زیر جسد مردی که جلو ماشین سرخ‌رنگی روی اسفالت افتاده بود تا نزدیکی جوی آب امتداد پیدا می‌کرد. یک‌جفت کفش گل‌آلود، با یک جاروی دسته بلند، به فاصله چند متری از هم روی زمین افتاده بود. صدای گریه‌آلود زنانه‌ای گفت:

“چه‌قد اصرار کردم با این حال درست نیس پشت فرمون بشینی، گوش نکرد. هی گفت بریم یه دور بزنیم.” جوانی درحالی که کاپشن آبی‌ رنگ خودش را روی شانه دخترک می‌انداخت گفت:

 “اجازه بدین شمارو برسونم خونه. خوب نیس شما اینجا بایستید.” دخترک گفت: “مهم نیس می‌مونم… زمین خیس بود… گفتم تند نرو باز گوش نکرد…” بعد با سر، رفتگری را که کنارباغچه نشسته و چانه‌اش را به کف دستش تکیه داده بود نشان داد و گفت:

“اون یکی که اونجا نشسته، نصف شبی اومد کمک کرد و ظرفا رو جمع کرد. قیافه اون یکی هم که افتاده رو زمین هنوز جلو چشامه. زل رده بود و بچه‌ها رو که می‌رقصیدند نگاه می‌کرد.” جوان شیک‌پوشی دوستش را که ظاهرأ راننده ماشین سرخ‌رنگ بود، دلداری می‌داد:

“الآن بابا می‌آد. حتمأ یه فکری می‌کنه. ناراحتش نباش. برو شکر بکن که طرف یه آشغالی بود!”

Written By