ما مجردهای میانسال

By Richard Revel

سلام. من یک مرد ۴۱ ساله هستم. در ایران دندانپزشکی خواندم ولی بعد از سه سال که از مهاجرتم می گذرد چون نتوانستم وارد حرفه خودم شوم یک دوره رادیولوژی تخصصی را در یک کالج پزشکی گذرانده ام و در یکی از بیمارستان های شهر محل زندگی ام مشغول کار هستم.

مدتی است وارد یک جمع دوستانه شده ام که متشکل از ۶ مرد میانسال بین ۳۸ تا ۵۵ ساله می باشد. همه ما شغل های خوبی داریم یا در حال ادامه تحصیل هستیم. وجه مشترک همه ما مجرد بودن است. آنقدر با هم اخت هستیم که ماجراهای خصوصی مان بویژه روابط جنسی مان را هم به هم می گوئیم. می توانم بگویم به طور متوسط همه ما اگر خوش شانس باشیم ماهی یک یا دو بار سکس داریم. دو نفرمان وضع شان کمی بهتر از بقیه است و یکی دو نفرمان گاهی بابت سکس پول هم صرف می کنیم.

به نظر می آید راضی هستیم ولی به طور ضمنی می توانم بگویم بدمان نمی آمد که ازدواج هم کرده بودیم ولی بین همدیگر ابراز نمی کنیم. ما در عمل، از زندگی شخصی، از محوطه بسیار خصوصی یا دیوار مطمئنی که دور خودمان کشیدیم راضی هستیم ولی همچنان تنها موضوع مورد علاقه همه ما زنان هستند.

کنجکاو آنها هستیم. اعلام خبری در باره ماجرایی که هر کدام با یک زن داشتیم را با اب و تاب تمام به هم می گوییم. هنوز با وجود شغل های خوب، خبر خریدن آپارتمان و حتی خانه شخصی یا سفری که به سواحل زیبا داشته ایم حرف اصلی که ما را به وجد می آورد زنان هستند.

در باره ماشین های مورد علاقه مان، تیم های ورزشی یا فیلم های مورد علاقه هم حرف می زنیم، لباس هایی که می خریم. سلمانی و سالن ورزش جدیدی که رفته ایم می گوییم ولی در نهایت دوباره موضوع صحبت ما زنان هستند.

طوری شخصیت ما شکل گرفته است که با وجود یافتن یک نفر که به نظر می آید برای ما می تواند جذاب باشد بلافاصله از جدی شدن رابطه پرهیز می کنیم. خودم شاهد هستم هر سال که از سن ما می گذرد شانس رابطه و آشنایی برای ما کمتر می شود و این مصادف است با کاهش میل ما برای این نوع ماجراجویی ها…

ما در این باره هم با هم صحبت می کنیم. آنها که مسن تر هستند از ما مغشوش تر به نظر می رسند. گاهی به ما نصحیت می کنند که زودتر دست به کار شویم ولی در مجموع، آنها نیز ما را از افتادن در درون یک رابطه طولانی برحذر می دارند.

من به شخصه نمی دانم چه کنم. شاید خوش شانس نبودم و جفت واقعا خاصی که با شخصیت و موقعیت من شبیه باشد را نیافتم. شاید هم یافتم ولی جرئتش را نداشتم.

از طلاق و خیانت و حسادت و بی وفایی و تجربه های زناشویی بد و از همه مهمتر، از عادی شدن رابطه و علاقه می ترسم. از زندگی ام گله ندارم ولی می دانم که یا این شیوه زندگی طبیعی نیست یا هنوز طبیعی نشده است. کاش زندگی ام وارد مسی دیگری می شد. مسیری که حس کنم خودم آگاهانه تصمیم گرفته ام.

 

ImageSource

http://www.publicdomainpictures.net/

Written By