دست‌های جماعت

ديدم كه بوسيدش. ديدم كه دست انداخت گردنش. زهرا هم او را بوسيد. با شرم و حيا. اما مگر فرقی هم می‌كند؟ با شرم يا بدون شرم. من را هم آن اول‌ها همين‌طور می‌بوسيد و سرش را هميشه همين‌طور پايين می‌انداخت، با همين گونه‌های گل‌گون. حالا هم همان‌طور بود. معلوم بود اول شان است. اولِ اول شان شايد نه. اما فكر نمي‌كنم بيش‌تر از يكي دوبار با هم بوده‌باشند. و تازه معلوم بود كه از همين بوسه و شايد يكی دوتای ديگر، آن‌ورتر نرفته‌اند.

اما آخر مگر فرقي هم مي‌كند؟ زهرا‌ی من، داشت آن پسرعموی الاغش را می‌بوسيد. نمی‌توانم بگويم چطور بوسيدش، رويم نمی‌شود. اما… اما مطمئنم با علاقه بوسيدش، با… با عشق. با عشق بوسيدش. و آن الاغ هم كه هميشه‌ی خدا مثلِ نوكرِ بي‌جيره و مواجب زيرِ دستم مي‌آمد و مي‌رفت و مدام به گوشم مي‌خواند كه نمی‌گذارد زهرا دردِ بي‌برادري بچشد و تا آن‌وقت انصافن هم مثلِ برادرش بود،

بله … آن الاغ هم بوسيدش. دست انداخت گردنش و روسری‌اش را از پشت كشيد، سُرداد و بعد موهايش را هم بوسيد. زهرا هم با سرِ انداخته و گونه‌ی گل‌گون همان‌طور ايستاده بود. او هم بوسيده بودش. بعد عقب‌عقب رفت و گفت: نه… بسه! بسه! اما آن الاغ مي‌خواست دنبالش برود و حتا يك قدم يا نصفه‌قدمي هم رفت دنبالش، كه من، منِ احمق، پريدم تو. باید صبر می كردم و بقيه‌ی ماجرا را می‌دیدم.

نمی‌ديدندم. در را يادشان رفته‌بود ببندند. حتماً آن الاغ در را زده‌بوده و بعد كه زهرا در را باز كرده و آن الاغ تو آمده، از فرط عجله و هول يادشان رفته بوده در را ببندند. از كی با هم بوده‌اند؟ نمی‌دانم. همسايه‌ها شك نكرده‌اند. آخر هيچ‌كس شك نمي‌كرد. حتا بيشتر همسایه‌ها فكر مي‌كردند كه آن الاغ واقعن برادرِ زهرا است. اشتباه كردم كه رفتم تو. بايد مي‌ماندم و باقی ماجرا را مي‌ديدم. اما نتوانستم.

به خدا نتوانستم. گفتم جلوی كار را از هر جا بگيرم و هر چه زودتر باشد، بهتر است. آخر زهرا عشق ابديِ من بود. گفتم اشتباهي كرده، يك لحظه خر شده، شيطان وسوسه‌اش كرده. گفتم زود بروم تو شرمنده‌اش كنم. گفتم من را ببيند از شرم آب مي‌شود. اصلن شايد برود خودش را هم بکشد. به آن الاغ كاري نداشتم. تنها مي‌خواستم با اردنگي بيرونش بيندازم، برود خراب‌شده‌ی بابای الاغ‌تر از خودش. اما همين‌جوري هم، يك‌راست، نپريدم تو. سرفه كردم.

گفتم بگذار زهرا را بيشتر از اين شرمنده نكنم تا بعدها دستِ كم بتواند تو رويم نگاه كند. به والله سرفه هم كردم. شايد بيش‌تر از يك بار. نمی‌دانم، يادم نيست. پريدم تو و زهرا فورن من را ديد و همان‌جا که بود، ميخكوب شد. آن الاغ هم فورن به عقب برگشت . فكر كردم همين حالاست كه فرار كند و از در يا ديوارِ حياط بپرد بيرون. اما او، همان‌طور، مثلِ قبل‌ها بي‌خيال و مي‌توانم قسم بخورم بي‌خيال تر از قبل، به طرفم آمد و باز مثل قبل‌ها كه نيامده و نديده، دهانِ گشادش را باز مي‌كرد،

فورن به حرف آمد و گفت سلام احمد آقا. كجايي بابا؟ امروز دير برگشتي . و من ماتم برد، از وقاحت و بي شرمي‌اش. اما با جلو آمدن و دراز كردن دستش براي دست دادن، (همان دستي كه زهرا به آرامي پسش زده بود)، به خودم آمدم و جلوتركه آمد محكم خواباندم توي گوشش، و داد زدم نمك به حرام. او با دو دست گونه‌ی چپش را گرفت و نشست زمين. آمدم با لگد بزنم توی پوزش كه صدای ترسيده‌ی بلند زهرا حياط را پر كرد كه احمد احمد چكار مي‌كني؟

كه ماندم و نگاهش كردم. دو تا دست‌هايش را گذاشته بود روی دو تا گونه‌ی‌ گل‌رنگِ ازماچِ چند دقيقه پيش و چشم‌هايش پر بود ازترس و حتا سئوال. بله. به‌ قرآن چشم‌هايش پر از سئوال بود. داشت از من سئوال مي كرد. بازخواست مي‌كرد. داد زدم چكار می‌كردي با اين الاغ؟ كه كوبيد توی سرش. آن الاغ هم شروع كرد به گريه‌كردن. احمدآقا! چی داری مي گی؟ و زهرا زار زد.

برگشتم و درِ حياط را بستم. زهرا زده بود و گونه‌هايش را خون آورده بود. داد زدم يواش! يواش! و در حالي كه دلم داشت می‌ترکید داد زدم سليطه يواش! آن الاغ هم آمده بود و دست‌هايم را گرفته بود. احمد آقا زهرا خواهرِ منه. خواهرِ من! چی داری می‌گی؟ از خدا بترس! بعد صدای در آمد و فريادهای يكی دو زنِ ديگر با هوار‌هوارِ زهرا درهم شد. بعد چی شد؟ به‌والله نمی‌دانم. كی در را باز كرد؟ به قرآن نمی‌دانم.

يك‌هو ديدم حياط پر شد از جماعت، زن و مرد. حتا بچه، قد ونيم‌قد. خودم را گم كرده بودم. زهرا بر سر و رويش می‌كوبيد و آن الاغ جماعت را دور می‌زد و مرتب قسم می‌خورد. مردهای نامحرم زل‌ زده‌بودند به خرمن موهای زهرا كه افتاده بود روی شانه‌هايش. همسايه‌ی روبه‌رويی كه اسمش را هيچ‌وقتِ خدا نمی‌توانم به ياد بياورم، ريشِ ِ بزی‌اش را زيرِ گوشم آورده‌بود و چيزهایی می‌گفت كه نمی‌فهمیدم و تنها آهنگ صدا و نفس‌نفس‌زدنش را می‌شنيدم.

اما تازه كم‌كم می‌فهميدم خريت كرده‌ام و نبايد می‌گذاشتم كار به اين‌جا بكشد. دوست داشتم بنشينم و زار زار به حالِ خودم گريه‌كنم. نشستم، روی موزائيك‌های حياط. زهرا ول نمی‌كرد. چند تا زن كه نمی‌شناختم گرفته‌بودندش. او اما هجوم می‌آورد طرفم ، بد و بي‌راه می‌گفت. می‌گفت محسن مثل برادرش است و حرفهای من دروغ و بهتان است. آن الاغ هم ديگر داشت دور می‌گرفت. گونه‌ی چپش را نشان مي‌داد و من را حيوان می‌ناميد.

بعد همسايه‌ی ريش‌بزي، من را وِل كرد و رفت وسطِ حياط. دست‌هايش را بالا برد و چند بار دورِ خودش چرخيد: برادرانِ من! خواهرانِ من! ساكت! ايهاالناس ساكت! گوش كنيد گوش كنيد! و صداها كم‌تر شد. بعد صداها كاملاً خوابيد. زهرا داشت می‌ناليد اما نمی‌ديدمش. آن الاغ را هم نمی‌ديدم. رفته بود پشتِ جماعت. درِ حياط باز بود و فكر می‌كنم بيرون هم جمعيتي ايستاده بود. راه نجاتي نداشتم. بعد ديدم که اميدم تنها به همسايه‌‌ی ريش‌بزی‌ام است كه دستِ كم سرو صداها را خوابانده‌بود.

و او يك‌هو، انگار برايش وحي آمده باشد، ريشِ ِ بزی‌اش را با دست راست گرفت، پاهايش را كمي از هم باز كرد و وسط حياط داد زد: قسم بخورند! قسم بخورند! و بعد همه يك‌صدا صلوات فرستادند، كف زدند. به خدا همه‌شان كف زدند و ريش‌بزی اين‌بار هم با صورتی برافروخته داد زد: قسم بخورند. نفرين كنند. يك‌ديگر را نفرين كنند. دروغ‌گو را لعنت كنند! آن الاغ را ديدم كه از لاي جماعتِ نزديكِ درِ حياط پريد وسط و كنارِ ريش‌بزی ايستاد. بعد زانو زد و هر دو دست او را گرفت و بوسيد. و باز جماعت كف زدند. گفتم آقا بسه! بسه!… خودم حلش ميكنم.

اما صدايم را خودم هم نشنيدم. جماعت انگار مست شده بود. به خدا داشتند كف می‌زدند. ريش‌بزی دست‌هايش را از ميان دست‌های آن الاغ بیرون‌کشید و بلندشان كرد هوا: همه‌گی ساكت! ايهاالناس سكوت سكوت! و همه ساكت شدند. بعد دستِ راستِ آن الاغ را گرفت و بلند كرد. نفس‌ها در سينه حبس شده‌‌بود. من لال شده‌بودم. سينه‌ام داشت می‌تركيد. ريش‌بزي گفت جوان قسم بخور به اين ضعيفه دست نزده‌ای. بگو. و آن الاغ گفت جماعت! به خدا اين ضعيفه، دخترعموی من، مثلِ خواهر منه و من تا حالا حتا يك لحظه هم خيالِ بد درباره‌ی او نداشته‌ام.

داد زدم الاغ! خودم ديدم كه بوسيديش. به گريه افتاد. دستِ راستش را از دست‌های ريش‌بزی در آورد و بعد دو دستش را به آسمان بلند كرد: خداوندا! خدايا! اگر من تا حالا حتا يك‌بار هم خيالِ نامربوط درباره‌ی خواهرم زهرا داشته‌ام همين الان كورم كن! خدايا كورم كن! خدايا كورم كن اگر دروغ بگویم! خدايا دروغ‌گو را كور كن! بعد آرام آرام دورِ خودش چرخيد و مرتب تكرار می‌كرد خدايا دروغ‌گو را كور كن! كور كن!

صدای گريه‌ی زن‌های ناشناس بلند شده بود و زهرا هم زار زار گريه می‌كرد. نمی‌ديدمش. ظاهراً پشتِ جماعت سياه‌پوشِ نزديكِ درِ هال نشسته بود روی زمين. ريش‌بزي آمد طرفم و يك‌هو توپيد كه تو هم قسم بخور! قسم بخور! و سرم را ميانِ دست‌های مرطوبش گرفت. قسم بخور. نفرين كن. گفتم حاجي من خودم با همين چشم‌ها ديدم كه بوسيدش. گفت قسم بخور. گفتم قسم می‌خورم. گفت بگو، به لسان بگو. گفتم قسم می‌خورم كه اين الاغ، زهرا را بوسيد. گفت نفرين كن. گفتم خدايا دروغ‌گو را كور كن. و بغض‌کردم. دلم به حالِ خودم سوخت و زدم زيرِ گريه.

اما آن الاغ هم داشت گريه می‌كرد و دورِ خودش می‌چرخيد و نفرين می‌كرد: خدايا ناحق را كور كن. بعد من هم شروع كردم به چرخيدن و نفرين‌كردن. خدايا دروغ‌گو را كور كن. و ديدم همه دارند می‌چرخند و نفرين می‌كنند. خدايا كور كن! دروغ‌گو را كور كن. ناحق را كور كن. چه‌قدر چرخيدم؟ چه‌قدر نفرين‌كردم؟ نمی‌دانم. به‌خدا شايد ساعت‌ها چرخيدم و چرخيدند. از خود بی‌خود شده بودم و چيزی نمی‌فهميدم. و بعد…

بعد ديدم كه آسمان پائين آمد. ابرها آمدند و آسمانِ كوچكِ حياطِ ما را پوشاندند. پايين‌تر آمدند و داخل سينه‌ام شدند، داخل گوش‌هايم، داخل چشم‌هایم، و جماعت را پوشاندند. از آسمان صدای ناله می‌آمد. انگار همه‌ی بند‌گانِ خدا ريخته بودند به حياطِ ما و در سياهی‌ ِ ابرها گريه می‌كردند. های‌های گريه می‌كردم و بعد ديدم كه غير از سياهی چيزی نمی‌بينم. همه‌ی دنيا سياهی بود. كور شده بودم. داشتم جان می‌دادم . بعد فرياد كشيدم كه من جايی را نمی‌بينم، من نمی‌بينم، كو… كجاييد؟ مردم كجاييد؟

و يك‌هو قيامت شد. جماعت نعره‌ می‌زد، زوزه می‌كشيد. صدای ناله‌های پست و بلندِ محسن می‌آمد كه: كور شد! كور شد! ديديد من راست می‌گفتم؟ ديديد؟ جماعت گريه می‌كرد. فحشم می‌دادند. زن‌ها نفرينم می‌كردند و من كور شده بودم . صدای زهرا نمی‌آمد. ناليدم زهرا! زهرا! و زهرا هيچ‌جا نبود انگار. ريش‌بزی هم نبود انگار، صدای محسن بود كه می‌آمد: كور خواندی‌! كورِ لعنتي! ديگر نمی‌گذارم خواهرم این‌جا‌ در خانه‌ی تو بماند.

دلم می‌خواست ديوارهای حياط بريزند روی جماعت، روی خودم، خودم و زهرا. كور شده‌بودم. اما به خدا‌، به قرآن، به پیر و به پیغمبر خودم با همين چشم‌ها ديدم كه محسن و زهرا هم‌ديگر را بوسيدند، با همين چشم‌ها! بعد ديگر جماعت آرام شده بود و صدای بوسه می‌شنيدم. داشتند محسن را می‌بوسيدند و محسن تشكر می‌كرد و خدا را شکر می‌گفت. بعد فكر كردم اين همه صدای بوسه فقط مالِ محسن نيست. حتمان داشتند زهرا را هم می‌بوسيدند. زن‌ها، و نكند مردها؟ نكند مردها هم داشتند زهرا را می‌بوسيدند؟ و او، زير بوسه‌بارانِ اين گله‌ی نامحرم، با سرِ انداخته و گونه‌های گُرگرفته به ريشِ من می‌خنديد؟ داد كشيدم زهرا! زهرا! بيا! زهرا كجایی؟

و باز صدايش زدم و صدايش زدم. و زدندم. به خدا همه‌شان من را زدند، با مشت زدندم، با لگد، با چوب. و از خانه‌ام بيرونم انداختند. دركوچه و بعد در خيابان‌ها به زمينم كشيدند. سنگم زدند . تُفَم انداختند. لباس‌هايم را پاره‌کردند و آوردندم اين‌جا پيشِ شما.

آقا! آقا! جانم فدای شما! الهي كُرسيِ قضايتان تا ابد و تا آخر زمان پايدار بماند. آقا من حكميتِ شما را دربست قبول دارم. هرچه شما بفرماييد قبول دارم. تا حالا يك كلام هم حرف نزده‌ايد. هر چند نمی‌توانم شما را ببينم اما آهنگ صدا و نفس‌هايتان زيرِ گوشم آشناست. آقا می‌دانم که من را می‌شناسید. كليدِ حلِ مشكلم به دستِ شماست آقا. قربان حكم و قانونتان بروم. بگوييد آن همسايه‌ی ريش‌بزی‌‌ام را که اسمش را همیشه‌ی خدا فراموش می‌کنم، پيدا كنند. بگوييد بيايد و حكم به دعا بدهد. بگویید جماعت دوباره دعا كنند. آقا شما را به خدا بگوييد چشم‌هايم و زهرا را به من پس دهند. آقا بگوييد دعا كنند. من غلام خطاكار شما و اين جماعتم. غلط كرده‌ام. بگوييد زهرا و چشم‌هايم را به من پس دهند…

More from خالد رسول پور
دو داستان خیلی کوتاه، خیلی تلخ
خالد رسول پور از دهه هفتاد به طور جدی مشغول نوشتن داستان...
Read More