قرار شام من با لئونارد کوهن

Canadian singer-songwriter Leonard Cohen, London, June 1974. (Photo by Michael Putland/Getty Images)
Leonard Cohen, 1974. Photo by Michael Putland/Getty Images

من تازه از یک رابطه ی احساسی بیرون زده بودم و در حال شکایت از زندگی عاشقانه ام پیش دوستم روفوس وینرایت بودم، که ناگهان گفت:
-چرا با لئونارد شام بیرون نمی ری؟ اونم مجرده!

دوستم او را از مونترال می شناخت پس به او زنگ زد. لئونارد ساکن لس آنجلس بود و من هم به خاطر یکی از نمایشگاه هایم به لوس آنجلس رفته بودم، همه چیز خیلی عالی پیش رفت. لئونارد به هتل محل اقامت من آمد.

من مرد ریز نقشی را که با پیراهن فالنل خاکستری و شلواری هم رنگ و کلاه فدورا ی معروفش در ورودی هتل ایستاده بود هرگز فراموش نمی کنم. با صدای آنچنانی اش گفت:
– بریم برای شام.
رفتیم برای شام.

به یاد ندارم کجا رفتیم و شام چه خوردیم. من را جایی برد که نمی شناختم. آنقدر حرف زدیم و حرف زدیم تا همه چیز در اطراف ما ناپدید شد. برای من از زمان های تاریک زندگی اش تعریف کرد. خیلی از آهنگ هایش را شنیده بودم. مخصوصا پس از جدایی ام با صدا و احساس عمیقی که می خواند «من مرد تو هستم» و « در هر چیز شکافی هست، که نور به درونش نفوذ می کند» دل بسته بودم.

و اکنون صاحب آن صدا در دنیای واقعی روبرویم نشسته بود و با دردهایش دردهای من را حس می کرد. و من آن جا دیگر تنها نبودم. خیلی زود دریافتم که او هم مانند من بوده و شاید هم بدتر از من.

اواخر 70 سالگی اش بود، اما به طرز باورنکردنی زنده و پر خروش بود. حتی توصیفی که از دوران افسردگی اش کرد هم بسیار جاندار بود. به من گفت که چطور در لس آنجلس یک استاد ذن پیدا کرده بود. یک پیرمردِ حدودا صد ساله که هیچ چیز درباره لئونارد کوهن و یا آهنگ های او نشنیده بود.

لئونارد رفته بود به معبد استاد ذن و یک سالی آنجا مانده بود؛ اما وقتی به دنیای واقعی برگشته بود افسردگی اش شدید تر شده بود. پس دوباره به معبد برگشت و پنج سال دیگر را در آنجا سپری کرده بود،

او هر روز ساعت چهار صبح برای مدیتیشن بیدار می شد، اتاق استادش را تمیز می کرد و برایش صبحانه، ناهار و شام درست می کرد. پنج سال! هر روز!
– مارینا! یک روز از صبح خواب بلند شدم و دیگه از افسردگی هیچ خبری نبود

چهار ساعت با هم حرف زدیم اما به نظر سی ثانیه بیشترنبود! زمان بسیار زود گذشت. جادویِ شنیدن آن پنج سال تمرکز و تنهایی ودرونکاوی او شده بودم. سالها به دور از کارهایش، به دور از همه ی دنیا و آدم ها، و زندگی کردن تنها با خویشتن و با یک مرد خیلی پیر!

من از این دوره های انزوا و تمرکز زیاد داشتم، زمان های یک هفته ای، یا دو هفته ای و یکبار هم سه ماه در تبت. اما پنج سال خیلی بیشتر از چیزی بود که حتی فکرش را هم بتوانم بکنم. این چنین چشم بستن و ترک نمودن همه چیز ورای توانایی امثال من بود.

لئونارد به من گفت سالها بعد از ترک معبد هنوز هم ساعت چهار صبح برای تمرین تمرکز ذهن بیدار می شود. نگاهی برای درک تازه و دوباره اش به او انداختم و ناگهان ( در یک آن ) سرچشمه ی شور به زندگی را در چشمانش و در تمام وجودش حس کردم. اما او ( و شاید آن احساس) مثل یک پرنده کوچک بود که ناگهان پرکشید و من دیگر هرگز در زندگی ام مانند آن قرار شام ( و آن آن) معنای حقیقیِ بودن را احساس نکردم.

این چنین شوری به زندگی با مرگ از بین نخواهد رفت. لئونارد رفته است اما آن صدا و آن شور برای همیشه با ما خواهد بود.

 

Marina Abramović: My Dinner Date With Leonard Cohen
http://time.com/4570605/marina-abramovic-leonard-cohen/?xid=fbshare

https://youtu.be/OYzOzLDIpT4