نظافتچی خارجی داریم

cup_tea_tea_party

عصر که میرسم خونه، فاطمه، فاطمه همیشگی نیست. نه عصبانی هست، نه خوشحال، با تعجب می پرسم: چته خانوم؟ کشتیهات که غرق نشده، الحمدالله کارت که جور شده؛ دیگه چی می خوای که اینجور دمقی؟

با دلخوری دستاشو با حوله آویزون کنار ظرفشویی خشک میکنه و میشینه روی یکی از صندلیهای کنار میز غذاخوری. دوباره می پرسم:
نمیخوای چیزی بگی؟ سرشو بلند میکنه و مستقیم خیره میشه به چشمهام و با صدای آرومی میگه: یعنی تو میگی میشه؟ چی میشه گلم؟

استکان چای رو که پر کردم میزارم جلوش روی میز و ادامه میدم: تا حالا شده که نشه؟ حالا چی باید بشه؟ مثل اینکه حواسش جای دیگه ای باشه میگه: یعنی میشه از خونه کریستی فیلم بگیریم بگیم خونه خود مونه؟

مثل اینکه یه تشت آب یخ رو از بالا یهو ریخته باشن روی سرم تقریبا با داد میگم: یعنی چی خانوم؟ خودت می فهمی چی داری میگی؟ مثل اینکه …استغفر الله… فاطمه که میبینه اوضاع بر وفق مرادش نیست و با این روش نتونسته منو با خودش همراه کنه استکان چای رو حول میده سمت منو و با مظلومیت خاصی میگه:

ببین عشقم، امروز مرضیه پیام داده ،که فردا با « ایمو» باهاتون تماس میگیرم تا خونه زندگیتونو ببینم… میپرم وسط حرفش و میگم:
ببینه که چی بشه؟ مگه همین خونه خودمون چشه که باید برای یه فضول اونم ده پانزده هزار کیلومتر اونور تر صحنه سازی کنیم؟
فاطمه که عصبانیت منو می بینه دستاشو میزاره رو دستامو و بدون اینکه چیزی بگه فقط نگام میکنه.

دستامو می کشم و ادامه میدم: مگه این دختر عمو شما چند تا چشم داره؟ دوتاش که با مهاجرتمون در اومد حالا بادیدن وسایل خونه صاحبخونه چی کار باید بکنه؟ فاطمه بدون اینکه چیزی بگه دوباره دستاشو میزاره روی دستام. چند لحظه ای به همین حالت میگذره .استکان چای رو دوباره میزارم جلوش و به آرامی میگم:

حالا میخوای به کریستی چی بگی؟ اون بدبخت نمیگه اینا چرا دارن سنب و سوراخ خونشو به فک و فامیلاشون نشون میدن. با وجود اعتمادی که به ما داره مطمئنم فکرهای بدی میکنه… فاطمه که تقریبا به هدفش رسیده حرفمو قطع میکنه و با یه لبخند شیطنت آمیز میگه:
اونش با من، بهش میگم دختر داییم دانشجوئه و میخواد رو سبک زندگی استرالیایی ها تحقیق کنه. بعدش استکان چای رو که تقریبا یخ کرده برمیگردونه جلوی منو با خنده میگه: خیلی هم دلش بخواد ، داریم مفتی براش تبلیغات میکنیم.

با پیژامه و زیر پوش میشینم روی مبل چرمی و مجله روی میز رو میگیرم دستم که مثلا دارم مطالعه میکنم. فاطمه صفحه موبایلشو میگیره سمت من و در همون حالت توضیح میده: اینم همسر جان. از اداره برگشته و مشغول مطالعه مجله مورد علاقه اش هست. سلامی میگم و با دختر عموی فاطمه احوال پرسی می کنم و با اینکه چیزی از متن اینگلیسی مجله سر در نمیارم، دوباره خودمو مشغول خوندن نشون میدم.

همینکه فاطمه موبایلشو بر میگردونه، کریستی زن صاحبخونه «که با بخارشو مشغول تمیز کردن قفسه های کمدش هست» بدون برنامه ریزی قبلی میوفته توی کادر موبایل که فاطمه میگه، ایشون هم « کلینر» هستن که امروز اومدن برای نظافت خونه، بد میره سمت اطاق بچه که فریا اونجا مشغول بازیه.

خونه صاحبخونه مون سه خوابه هست و تقریبا دوبرابر واحد ما میشه. در ضمن با داستانهایی که خانواده عموی فاطمه از موقعیت شغلی من و اون شنیدن بیشتر جور در میاد!

فاطمه که از اطاق فریا، ببخشید اطاق دختر صاحبخونه بیرون میاد با دختر عموش خداحافظی میکنه و موبایلشو خاموش میکنه. اشاره ای به من میزنه و سه نفری بعد تشکری مفصل از کریستی بر می گردیم واحد خودمون.

موقع غذا چند باری موبایل فاطمه زنگ میخوره. کنجکاو میشم و همونطور که با چنگال یه پر کاهو رو می زارم تو دهنم میگم: کیه؟ چرا جواب نمیدی؟ فاطمه که دمق به نظر میاد با عجله میگه: چیزی نیست غذاتو بخور. میگم:

یعنی چی چیزی نیست؟ ببین کیه، داره پیام هم میده. غذای توی دهنش رو قورت میده و با حالت تنفر آمیزی میگه: بابا، این مرضیه هست ،دست بردار که نیست. قاشق رو پرت میکنم تو بشقاب و با عصبانیت میگم: یعنی چی دست بردار نیست؟ مگه خونه رو ندیده؟ فاطمه که حالت منو میبینه سریع میگه: خب تو حرص نخور …

بعدش ادامه میده: دیده ولی پیام داده یکی از دوستاش ظهر میان خونشون و میخواد اونم ببینه… از جام بلند میشم و میگم: حالا خر بیار و باقالی بار کن، هر روز باید دوره بگردیم و از خونه مردم فیلم بگیریم. فاطمه نگاه شیطنت آمیزی به من میکنه و میگه: یه نقشه دارم …میپرم وسط حرفش و میگم:

بابا ولم کن با این نقشه هات. دیگه با چه بهونه ای میخوای بری خونه مردم راز بقا درست کنی؟ بشقابا رو رو جمع میکنه یکجا و همونطور که با یه قاشق نمک روی رومیزی رو جمع میکنه میگه: امروز عصر، کریستی با بچه اش میخواست بره بیرون خرید، شوهرشم که شب دیر وقت بر میگرده

.من میتونم از پنجره مشترک لندری که همیشه باز میزارن برم خونشون و ده دقیقه با مرضیه تماس بگیرم و برگردم. ظرفا رو میریزه توی سینک ظرفشویی و ادامه میده:

فقط حواست باشه هر موقع کریستی برگشت بهم یه زنگ بزنی من سریع برگردم. با دلخوری میگم: والا من دیگه نمیدونم، بازی بدی رو شروع کردی. خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه. حرفم تموم نشده صداش از لندری میاد که میگه: من رفتم حواست باشه ها…

چند دقیقه ای میگذره خبری نمیشه. تو فیسبوک چرخی میزنم. یکی از پستها رو می خونم که صدای ماشینی توی پارکینگ توجه ام رو جلب میکنه.

صدای دختر کوچولوی کریستی دیگه شکی برام نمیزاره. حول میشم و اشتباها موبایلمو پاور آف میکنم. بی خیالش میشم پرتش میکنم روی میز و میرم سمت لندری. از همونجا فاطمه رو صدا میزنم که خوشبختانه صدامو می شنوه. از پنجره نیمه باز لندری میاد سمت ما. نفس راحتی می کشم و میام آشپزخونه.

فاطمه پشت سر من میاد توی آشپزخونه ولی عین برق گرفته ها، زل میزنه به من و چیزی نمیگه… با تعجب و دلهره می پرسم: چی شد پس؟ چته؟ موبایل …اینو میگه و ولو میشه روی یکی از صندلیها. با عجله می پرسم: موبایل چی؟ موبایلم از جیبم افتاد تو پذیرایی صاحبخونه فاطمه اینو میگه و میزنه زیر گریه …

چاره ای ندارم، کمی دلداریش میدم و میگم: عیب نداره فردا وقت مناسب میریم میاریمش …
خودم از حرفم خنده ام میگیره و ادامه میدم: البته تا فردا اگه کسی باهاش تماس نگیره! توی بد مخمصه ای گیر کرده ایم و چیزی هم برای گفتن نداریم. چند دقیقه ای تو سکوت میگذره و هیچ راه حلی که بشه عنوان کرد به ذهنمون نمیرسه. خودمو جمع و جور میکنم که کمی دلداریش بدم که زنگ در به صدا در میاد.

بدون معطلی در رو باز میکنم. کریستی زن صاحبخونه موبایل رو گرفته دستش و با لبخند دم در مون وایساده. تعارفش میکنم بیاد تو. موبایل رو میده دستم وهمونطور که میخنده بدون اینکه چیزی بگه بر میگرده. فاطمه که پشت در ورودی وایساده بعد رفتنش عین قرقی گوشیش رو از دستم می قاپه و شروع میکنه به بالا و پایین کردنش. منم بی هوا سرمو میکنم تو صفحه موبایلشو و نگاه می کنم. چند تا پیامک پشت سر هم میاد توی تلگرام. مرضیه هست، پس چرا قطع کردی؟ نگران شدم …

اعظم، دوستم ارشدِ زبانه … کلی با مستخدمتون صحبت کرد.  مستخدمتون گفت با همسرت رفتی بیرون … خوش بحالت، حسابی بهت خوش میگذره، دست راست شوهرت رو سر جعفر ما … راستی اعظم میگه تو استرالیا مگه «کلینر» معنی خنده داری داره که هر وقت میگفت مستخدمتون غش و ریسه میرفت … بازم باهات تماس میگیرم …

فاطمه موبایلشو خاموش میکنه و دونفری ساکت میشینیم و خیره میشیم به استکان و قوری چایی یخ کرده روی میز.

More from فریبرز روشن
شب تاریک و جاده
ساعت یه ربعی از دو نصفه شب می گذره که اتوبوس سر...
Read More