اشکنه شنبلیله

اشکنه شنبلیله و تخم مرغ
اشکنه شنبلیله و تخم مرغ

البته که فرهاد هیچوقت از مصطفی نپرسید این 9 سال کدام گوری بوده و چه کرده و چرا حالا یکهو پیدایش شده. فقط پای تلفن گفت: «داری میایی دو تا بربری بگیر. از سر سعدی. فقط سر سعدی ها.»

خانه فرهاد ارثیه پدری بود در خیابان صفی علیشاه. با شصت و چند سالی قدمت. حیاط بزرگ و با صفا و عمارت پر از سوراخ سنبه. اتاقها و انبار و زیرزمین که حالا شده بود کارگاه نجاری اش. همین جا بود که پریسا بعد از اولین دیدار، پای مصطفی را از زندگی فرهاد بریده بود. بیشتر به خاطر بوی تریاکی که همیشه از اتاق انتهای راهرو به راه بود.

هیچ چیز تغییر نکرده بود حتی زنگ قدیمی بلبلی با آن صدای تیزش که اتصالی هم داشت و نوک انگشت را همیشه می گزید. از حیاط سبز و پر از گل و گلدان رد شد. چهار پله را بالا رفت و پیچید سمت راست یکراست توی آشپزخانه دلباز که از بوی سیرداغ، پیاز داغ و ادویه پر بود و ذرات روغن داغ توی هوا می ترکیدند.

فرهاد بالاتنه لخت و پیژامه به پا، دست داد و به جای سلام علیک یا اینکه مثل همه بپرسد چرا این قدر لاغر و تکیده شدی یا اینکه پریسا رو چرا نیاوردی؟ کیسه ای را آورد تا جلوی دماغ مصطفی و گفت:«بو بکش. آها بو بکش. به این میگن شنبلیله. فهمیدی؟ آها. خوب چش و گوشتو وا کن پسر»

شنگول بود، مثل همیشه اش. «اون نونارو از کیسه درآر بذا باد بخورن. ببین یاردانقلی جان، سیر و پیاز رو که با نمک و زردچوبه سرخ کردی، یه قاشق فقط یه قاشق از این شنبلیله میریزی توش. خب حالا بعدش چی؟ نمیدونی؟ تو چی میدونی؟ آرد آقا جان آرد» دو قاشق پر کرد و ریخت توی قابلمه. «آها یه سیب زمینی بده از اون گوشه »

مصطفی تا به خودش بجنبد و سیب زمینی پیدا کند فرهاد گفت: «ای بابا تو که گیج و ملنگی. نخواستیم بابا کمک نخواستیم فقط نگا کن» تند و تند سیب زمینی را پوست کند و آبکشیده و نکشیده خرد کرد توی قابلمه و همه را با هم سرخ کرد و هم زد. «خب حالا می بینی که خداروشکر؟ همه رو تفت دادم، فقط کافیه چار تا لیوان آب بریزی روش و تمام. بذاری به قل بیفته»

چاقوی دسته زرد را آب کشید و قبل اینکه بگذاردش توی آبچکان، نگاهش کرد و مکث کرد. نفس مصطفی از دیدن چاقوی قدیمی و آشنا حبس شد. پس فرهاد هم همه چیز یادش بود. «سیگار بده. اوناهاش. چشاتو وا کن. لب پنجره. یکی روشن کن بده من» دستهایش رو می شست و انگار نه انگار آن جدایی مفتضح 9 سال پیش، وسط همین آشپزخانه رخ داده. برای مصطفی اما همه آن سالها داشت مثل فیلم از جلوی چشمانش رد می شد.

فرهاد به سیگارش پک می زد. انگار تمام خوشی های جهان را می کشد و می فرستد توی ریه اش. چشماش تنگ بود شبیه خنده. سفره آورد نشست کنار درگاه آشپزخانه و راهرو« نه به من بگو ببینم تو اصلن به عمرت همچین چیزی خوردی؟ معلومه که نخوردی کچل. چون هیچوقت برات این یکی رو درست نکرده بودم»

نانها را توی سفره ریز می کرد برای تریت « پاشو از اون بالا کاسه در آر. نه … اون کابینت بغلی. آره همون سفالی بزرگا» نانها را تقسیم کرد بین دو کاسه و سفره  پر از خرده نان را برد وسط حیاط، خالی کرد برای هرچه پرنده تر و فرز. «کجا؟ مستراح حیاط خراب شده بیا برو توی حمام فرنگی کار گذاشتم» مصطفی دست و رو شسته که برگشت توی آشپزخانه،

فرهاد از یک کیسه پر از تخم مرغ دو تا برداشت و گفت: «دیر می رسیدی ته داستانش رو هیچوقت نمی فهمیدی. در قابلمه جوشان را برداشت و تخم مرغ ها رو شکست و ریخت توی قابلمه. یک بار هم زد. درش را بست و شعله را پائین کشید.عطر غذا بلند شد. مصطفی چشمها رو بست و بو کشید. تمام سالهایی که توی این خانه گذرانده بود و سالهایی که حسرت برگشتن به اینجا را داشت، جلوی چشمش راه می رفتند. فرهاد همینطور که از گونی پیاز کنج در چند تا برمی داشت و پوست می کند گفت: «حتم دارم هنوز هم جز نیمرو هیچ غذای دیگه ای بلد نیستی» گاز پیازها اشکش را درآورد اما باز خندید: «اشکنه  شنبلیله رو فقط باید با پیاز زد »چشمان مصطفی هم تر شد

بیتا کریم پور

ashkane
اشکنه سیب زمینی و تخم مرغ

 

منبع تصاویر
http://14p.ir/%D8%A7%D8%B4%DA%A9%D9%86%D9%87/