دانشمندی که هم ایرانی است هم آلمانی

اناهیتا و المانی ها

هما، چهل ساله است، مقیم آلمان. شاغل در یک شرکت دارویی. در مراسم تقدیر از محققین برتر آلمان، وقتی اسم او را صدا زدند و پرسیدند ازاین موفقیت چه احساسی دارد، گفت: خوشحالم برای شما که بالاخره من را شناختید!

بدون لبخند، بدون هیجانی در صدایش و برقی در نگاهش … حتی شاید قدری سرد و خشک، با غروری در چشم هایش که جماعت را برای چند لحظه گیج و منگ کرده بود. البته افراد سالن پس از چند ثانیه مکث برای او هم قدری دست زدند. هر چه باشد آنجا آلمان است و رعایت آداب و اصول جمعی، امری است ضروری حتی اگر پاسخ خیلی در چارچوب اصول جمعی نباشد.

خوب البته جماعت بی تقصیر بود. جماعت عادت به حرف و عکس العمل آشنا دارد. آن را زودتر و راحت تر درک می کند. مثل پاسخ همکار روس ِهما که موقع دریافت جایزه با هیجان و شادی زائد الوصفی گفته بود: «اکنون بی اندازه خوشحالم که در جامعه ای مترقی و پیشرو، نقشی سازنده به عهده گرفته ام. از اعتماد شما سپاسگذارم و به شما اطمینان می دهم عمیقا خود را یک آلمانی احساس میکنم. زندگی و کار در میان شما باعث مباهات من است »

خوب روشن است که در میان جماعت، هیجان غالبا هیجان تولید می کند. جماعت با شور و شادی برای همکار روسِ فَرانَک با خوشحالی کف زده بود. اما هما آنها را گیج کرده بود … شاید حتی قدری آزرده. بدون شک آنها برای درک پاسخ او نیاز به زمان داشتند. زمانی که شاید با قدری تلخی و سردی باید سپری می شد.

اما هما سر سخت شده بود … در مقابل یک سیستم سرد ولی دقیق … اصلن این سرسختی و ساختارگرایی را اینجا از خود آلمان یاد گرفته بود. او برای درک  و تطبیق با سیستم کار آلمانی، سال های سرد و تلخی را سپری کرده بود. سختی، تلخی و گاه تحقیرهایی که او را به مرز نفرت و مهاجرت از هم آلمان رسانده بود اما او ادامه داد … با پشتکاری بیشتر تر از خود آلمانی ها.

اصلن همین سختی ها ی شیوه کار و زندگی آلمانی بود که انگار به سخت کوشی هایش میدان داد.  کیفیتی که او را علی رغم مشکلات، سخت دلبسته آلمان کرده بود. او در مقابل فشار شیوه آلمانی برای تبدیل خارجی ها به قالبی از یک آلمانی مقاومت کرده بود … با سرسختی و ارتقا ِ کیفیت کاری. 

هما چیزی در خود داشت که می دانست هرگز نمی تواند آن را برای خوشایند این جامعه انکار یا پنهان کند. یک چیز نیم زنده ی مغشوش … درآمیخته با سلول سلول وجودش. موسیقی، عطرها، طعم ها، فرم ها و نوازش هایی که تربیت و ناخودآگاه ایرانی اش، در خاطره سلول های وجودش حک کرده بود.

هما می دانست انکار یا فراموش این حس های تنیده شده در هویت ایرانی اش، غیر ممکن است. این احساس در او از همه  روش های دقیق و جدی آلمان هم قوی تر بود.

این هویت  ویژه او را آلمان باید می دید. آنها باید می فهمیدند و می پذیرفتند. و این ممکن نبود جز با سرسختی ِ مضاعف، با کیفیت ِ کاری ِ مضاعف که زبان قابل فهم جامعه آلمان بود.

هما می دانست آلمان با داشتن او چیزی بیش از آلمان دارد و بهتر است این را بداند و بپذیرد. چنانکه او آلمان را فهمیده بود، پذیرفته بود و دلبسته آن شده بود.

صبا صاد

Written By
More from ص.ص
مرشد و مارگریتا را خواندم
کتابهای زیادی گشوده می شوند اما اندکی از آنها تا صفحه آخر...
Read More