این عاشقانهِ بودار

یک) سلام حالم خوب نیست

دو) آدم ها دودسته اند. آنهایی که در خارج از ایران زندگی می کنند و دوست دارند به ایران بیایند و آنهایی که شامل این دسته نیستند و بنابراین می خواهند دسته ی اول را متقاعد کنند که دارند اشتباه می کنند

سه) خیلی هم خوب است از یک جنبه هایی از اینکه ناهار مفت دعوتیم گویا و بعضی دوستان را خواهیم دید لابد. یا بعضی دوستان را خواهیم یافت و مثلا یکهو در میزِ بغل دختری خواهد نشست که من از او خوشم می آید و او هم به من نگاه می کند و این جور چیز ها. [ فلش فوروارد ] چند سال از آن جمعه گذشته و حالا من و اون دختر میز بغل، سر یک میز نشستیم و البته او شوهر دارد متاسفانه و شوهرش هم پیش مان نشسته و این عجیب است خیلی.

شوهرش دراصل همان علی خودمان است که آن روزهای جوانی که قرار بود برای من برود مُخ این دخترک را بزند که گویا با کمی تغییر نقشه اینجوری شده ماجرا و الان اینجاست و البته من مجرد هستم هنوز خدا رو شکر و همین دیگه داریم شام می خوریم سه تایی.

چهار) دوسال از آن شام سه نفری می گذرد و شب است و باران می آید و رعد و برق هم می زند گه گاه . من نشستم دارم تام و جری نگاه می کنم که زنگ می زنند. گوش نمی دهم به من چه بذار انقد بزنه تا {… } ولی انسانیتی که از دیدن دوستی تام و جری در آن لحظه بر من حاکم شده است مجبورم می کند که برم و درو باز کنم .

همان دختر شماره های بالا پشت در است و نفس نفس می زند با بارانی خیس نایلونی. می آید تو می نشیند انگار خانه عمه شان است. من در شوک هستم , بیشتر دوست دارم بروم ادامه ی کارتون را ببینم تا اینکه سوالات سینمایی مطرح کنم که چی شده یا علی کجاست و اینها . یک لیوان چای بهش میدم و میرم میشینم پای تلویزیون. سه ساعت دیگر هم همانجا میشینم و بعد بلند می شوم بروم دستشویی و بعد هم خواب که می بینم با خون روی آینه یک چیزهایی نوشته اند . حوصله ی خواندن ندارم و می روم می خوابم.

چهار) ظهر از خواب بلند میشم میرم دستشویی که دست و صورتم را بشورم دوباره چشمم به نوشته ی روی آینه می افتد و اینبار می خوانم : «سلام من واقعا نمیدونم چی بگم , من از همون اول تورو دوست داشتم و می خواستم با تو ازدواج کنم ولی علی منو تهدید کرد و مجبور شدم با اون باشم ولی این خواست من نیست و اینهارا با خون ننوشته ام سُس است نگران نشو و مرسی برای چای . راستی زیر گاز روشن است همین و خداحافظ . دوستت دارم.»

پنج) می روم آشپزخانه و خاکسترهای غذای روی گاز را که احتمالا املت بوده دور میریزم و زیر گاز رو خاموش می کنم . زندگی عادی جریان دارد. از اینجا به بعد البته سُس هم باید بخرم با این حرکت انتحاری این دختره …

شش) ده سال بعد از پنج . گوشی را برمی دارد و بی سلام شروع می کند به حرف زدن . از بچه ها می گوید , قسط ماشین و خونه و یخچال و بدبختی ها و اینها اصلا اجازه ی حرف زدن نمی دهد به من و کلی از آن مردک علی تعریف می کند و خوبی هایش را تو سرم می زند و گوشی را می گذارد. داریم مثل بز همدیگر را نگاه می کنیم بعد او بلند می شود و می رود. زندان. علی را کشته ام و با آن دختر ازواج کرده ام دو فرزند هم داریم ظاهرا. همین.

هفت) هنوز نمی دانم اسم زنم چیست؟ همان دختر خطاب می شود معمولا. تازه به این نتیجه رسیدم که من در نوجوانی دوستی به نام علی نداشته ام و کسی را برای مخ زدن به جایی نفرستادم و آنروز در رستوران روی میز کنارمان یک پیرمرد و یک پیر زن نشسته بودند فقط و این استاتوس به این درازی نوشته ام منی که حوصله نوشتن نداشتم و دارم صبحانه می خورم این ساعت و حالم هم خوب است.

هشت) کلا ماجرای آشنایی مان بودار است.