کیسه قرص های بابا

2013-08-09-010
Mohammad Roodgoli – Grandfather

یک دعوت نامه ی بلند بالا نوشتم به سفارت کانادا در تهران، سفارت کانادا که البته عمرش را داد به شما… نامه نوشتم که اینجانب وقتی که یه فوق لیسانس گرفتم برای  فارغ التحصیلی به اولیای مکرمم  ویزا ندادید. اما این بار، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. این دفعه دیگه من میرم تو اون سالن فارغ التحصیلی به امام زمان اگه پدر مادرم اون پایین ننشسته باشند آتیش میزنم سالن رو.

پدر مادرم یک ربع به سه قرار بود برسن تورنتو. طوری اومدم که سی و پنج دقیقه قبل از والدینم برسم فرودگاه. ماشین اتوموبیل کرایه رو هم گرفتم و یک گازی باهاش دادم و دنده و ترمزش رو چک کردم که بلد باشم و جلو پدرمادرم ضایع و خیط نشم.  بعد مادرم رو از اون دور تشخیص دادم که داشت می دوید. پدرم هم داشت یک کوه  چمدون رو پشت سرش هل می داد. ماچ و بوس و اشک با مادرم که تموم شد متوجه پدرم شدم. به نظرم بابا یک طورهایی آب رفته بود توی کت شلواری که می خواست توی مراسمم بپوشه! ترسیده بود تو چمدون چروک بشه، فلذا با کت شلوار رفته بود تو پرواز طفلی! نیشش وا بود و دلش ماچ و بوس رمانتیکی که با مادرم داشتم رو میخواست.

یکی از تدریجی ترین شوک های زندگی دیدن و قبول ِ پیر شدنه. دیدن اینکه آقای بابا، مرد رشید چابک و تر و فرز بیست سال پیش الان یواش راه میاد و کمر درد داره و دستش همیشه یک کیسه قرصهای رنگاوارنگ جورواجوره، لهم کرد. داشتم توی بزرگراه گاز میدادم که تعریف کرد مجبور شده از شدت کمردرد بره تو نخاع کورتن بزنه که بتونه پاشه بیاد اینجا. ماشین رو داشتم چپ میکردم. خجالت کشیده بودم توآم با نگرانی و عصبانیت. مخلوطی از همه ی احساسات ناجور…

مراسم فارغ التحصیلی یک شوی تمام عیاره. استادها لباس های هری پاتری تن میکنند، کلاه هاشون پر داره و ردا و قباشون پف و پلیسه و پولک داره. ارگ میزنند و یک مشت زیور آلات طلایی میارن میذارن رو سن. دو تا از رئیس روسای دانشگاه ولو میشن رو صندلی و با فارغ التحصیل ها دست میدن و مزخرفات بی سر و ته میگند. تماما یک تئاتر ساختگی. اما می دونید، چه قدر این تئاتر به پدر مادرم حال داد؟ کلا این برنامه های ساختگی بی معنی، برای خوشحال کردن ناظرانه. همین و بس. به نظرم آقای پدر، با کیسه ی قرص های غمناکش، مرد خوشحالی بود اون روز. بابا میتونه بشینه تو ساحل اقیانوس آرام و خیره بشه به افق، در اوج کمر درد نوه هاش رو بغل کنه و بخوابونه و به این میگند پیری.

 

با کمی ویرایش و تلخیص: وقایع روزانه یک دانشمند 

 

More from مرد روز
سلفی پا – پارسا صرافان
همه ما گاهی فرصت می یابیم به خاطر تلاشهای مان، با وجود...
Read More