شکار شدن در آستانه ۳۰ سالگی

12__Reading_young_man

روزی، دختری كه خیلی خوب من را می شناخت و بعد از يك مدت با هم بودن و در كشاكش خط و نشان كشيدن وقتی می رفت گفت:« تو عاشق حسرت خوردنی»

در آستانه سی سالگی هستم، با كوله باری از تجربهِ شكست، فريب، خيانت، عشق و تنفر… راستش را بخواهید قواعد بازی را خوب بلد هستم. هر دختری كه وارد زندگی ام می شود را به خوبی می توانم كنترل كنم، مهار كنم و در نهايت توجه و علاقه اش را جلب کنم .

مثل يك بازيگر روی صحنه زندگی، شعر می خوانم، می رقصم، به رقص وا می دارم، از دانش و هنر استفاده می کنم تا طرف را شيفته شخصيت از پيش طراحی شده خودم بسازم.

بعضی وقت ها از شدت تكراری بودن حرف های جذابم برای مخاطبم؛ چندش ام می شود كه خدايا چقدر ساده می شود با اين كلمات كوچك، همه دخترهای عالم را فریفت. خدايا چقدر دخترها موجودات ساده ای اند؟

بگذاريد صادق باشيم و اقرار كنم كه حقيقتا با اين سناريویی كه طی حدود ده سال نوشته ام توان فريفتن همه دختر های  عالم را دارم اما …

اول از همه اینکه زيبا بود و خیلی ساده به نظر می رسيد ، حجم عظيم شوق و ذوق اش برای ديدار های كوچك حتی من را به وجد می آورد. اين حس كه، چقدر خوب كارم را انجام داده ام به خوبی در وجودم جولان می داد.

دانشجوی دكترا بود و هم دانشگاهی بودن، برايم جذابيتی جديد به همراه داشت. تجربه جديدی كه با صبح بيدار شدن ها و رانندگی كردن ها و پشت فرمان، لقمه نان و پنير از دستش بخوری كه قطعا نه فقط برای من، بلكه برای همه مردان جذاب است …

ولی گاهی اوقات جای شكار و شكارچی بدجوری با هم عوض می شود. مثل هميشه فريفته قدرت فریب دادن به دختران بودم و با ناز و قهر كردن های مداوم، با همان آهنگی که تبحر داشتم در دنيای خودم عشق بازی می كردم. این بار ولی به حدی داستان قهر كردن ها و كم علاقه نان دادن های عامدانه ام شدت گرفت كه معشوقه من مثل هميشه، مثل بقیه  هتاب نياورد و گذاشت و رفت.

اول اش فكر می كردم مثل بقیه بر خواهد گشت، اما بر نگشت. گفتم حتما با يك اس ام اس، غافلگيرش مي كنم اما يك اس ام اس شد صد تا و صد تا زنگ و كامنت و پيام و هزار كوفت زهر مار ديگر … بعد از مدتی يك جمله برایم فرستاد كه: « من ازدواج كردم لطفا ديگر بهم زنگ و اس نده»

تا روزی كه صفحه فيسبوكش را با عكس در لباس عروسش به روز كرد و سيل تبريك ها را خواندم، باورم نشد. حالا من مانده ام و باز هم حسرت. هميشه از سيگاری كشيدن هر از چند گاهی من، ناراحت می شد. حالا اين اواخر، هر شب يك سيگاری جوينت به يادش دود می كنم. اينطوری فقط حس می كنم كه دارم زجرش می دهم و مثل هميشه با بدخلقی كردن هايم، علاقه و نظر بيشتری را به خودم اختصاص دهم. اما او ديگر نيست.

اين قدر حرفه ای هستم كه بدانم اين درد هم مثل هميشه روزی دوا مي شود اما حالا ياد حرف او افتادم که رفت و برنگشت، دختری که گفته بود من عاشق حسرت خوردن هستم. عاشق اين هستم كه از سنگ خام برای خودم معشوقه ایی بسازم و با فراری دادنش، خودم را در معرض يك حسرت ديگر قرار بدهم. فقط اين بار كمی عميق تر فكر می كنم. تا کی بايد آخر اين سناريو هميشه همين قدر تكراری و تراژديك تمام  شود؟