مردی دوست داشتنی با ماشین پراید

سوار ماشینش شدم. جلو نشستم و یک ربع تمام، آن هم سر ظهر، منتظر ماندم که سه مسافر دیگر سوار شوند تا حرکت کند. تا خود مقصد یک کلمه هم حرف نزد. فقط هر کدام مان که سوار شدیم سلام داد. همین و بس! نه از هوا گله داشت و نه از بیکاری و بی پولی و بی فرهنگی دیگران. از این قیافه های پر جذبه داشت که نه الکی می خندید و نه الکی فرم صورتش عوض می شد.

ad_33937 (1)

رسیدیم به مقصد. داشت دیرم می شد. سریع از ماشین پیاده شدم. کمی طول کشید تا بقیه پولم را داد دستم. از اینها نبود که بگوید « صد تومنی ندارم، دویست طلبت و ..» همه بقیه پولم را داد دستم. بدون اینکه دستش را بمالد به دستم! بدون حرف اضافه پایش را گذاشت روی گاز. بدون حرف اضافه سرم را چرخاندم که بروم.

اما …یکدفه سرم گیج رفت. دستم را گرفتم به صندوق صدفات. یکدفه زد روی ترمز. شاید از توی اینه دیده بود. کمی دنده عقب گرفت. پیاده نشد. زنی که نزدیکم بود دستم را گرفت. گفتم « آفتاب که  زیاد می خوره تو سرم، سرگیجه می گیرم» گفتم « بهترم» گفتم « ممنون». زنی که نزدیکم بود رفت. او هم پایش را گذاشت روی گاز و رفت.

الان بیست روز است که هر هفته در روز مشخص و ساعت مشخص که کلاس دارم می اید سر کوچه، انگار که سرویس شخصی ام  باشد. من را سوار می کند، چه مسافر دیگری بیاید و چه نیاید حرکت می کند، کولر می زند، سریع مرا می رساند، کرایه اش را می گیرد، کمی مکث می کند که بروم سمت آموزشگاه و بعد می رود. بدون یک کلمه حرف اضافه، بدون جلف بازی، بدون نشان دادن شماره تلفنش. هنوز هم فقط با یک سلام من را  به مقصد می رساند. سلامی که برایم هزار بار زیباتر از عاشقانه های کلاسیک دنیاست. یک سلام پر جذبه!

 

وبلاگ نیلوفر نیک بنیاد قلم بافی های یک نیکلای آبی

More from نیلوفر نیک بنیاد
مردی با چشم های رگه دار
در خاطراتم مردی هست که رنگ چشم هایش را نمی دانم. نه...
Read More