آقا حبیب واقعا مرد بود

MarisaPolinNotGuilty - 05

یک شب که حبیب آقا خسته و بی‌حال از سر کار برمی‌گردد، در راه چنان تنگش می‌گیرد که مجبور می‌شود به دستشویی پارک کوچک صاحب دیوان برود. حبیب آقا همیشه از کوچهٔ صاحب دیوان بدش می‌آمد.

 مادر  حبیب آقا در صحن امام‌زاده نزدیک گوشه‌ای که زمستان‌ها بخاری نصب می‌کردند جای ویژه‌ای برای خودش در نظر گرفته بود و به مرور زمان مالک آن قسمت شده بود. پیرزن در حالی که به کمک تسبح بلندش ذکر می‌گفت، دختران دم بخت و خانواده‌های دختردار و این اواخر بیوه‌های جوان را شناسایی می‌کرد تا پسر سی‌وپنج ساله‌اش حبیب اقا، تنها فرزندش، سر و سامانی بگیرد.

هر بار که غایب بود مردم می‌دانستند که به خواستگاری رفته است. اما هیچ‌گاه موفق نشده بود. شاید یکی از دلایل عدم موفقیتش این بود که پیرزن سال‌ها به خواستگاری نزد خانواده‌های ثروتمند می‌رفت. روزهای محرم و رمضان که بعضی از خانواده‌های شمال شهر برای ادای نذر یا دیدن مراسم عزاداری‌های شورانگیزِ علم کشیِ طایفهٔ بنی اسد به امام‌زاده می‌آمدند، مادر حبیب آقا، سوژ‌ه‌هایش را شکار می‌کرد.

 همین ناکامی‌ها باعث شد که در محله شایعه مرد نبودن حبیب آقا سر زبان‌ها بیفتد، تا جایی که حتی خانواده‌های شهرستانی و افغان‌هایی که در حیاط‌های بزرگ و قدیمی پشت گرمابهٔ نواب در یک اتاق زندگی می‌کردند و یک دستشویی مشترک داشتند هم اعلام کنند که دخترشان را به دوجنسه جماعت نمی‌دهند.

 اوباش محل، به قول خودشان، سر کارش می‌گذاشتند. در کوچه‌های تاریک اشکش را درمی‌آوردند و به او سیگاری و بنگ تعارف می‌زدند. یک بار یکی از اوباش ناگهان دست برد و آنجایش را گرفت و با تعجب گفت: «داره بابا…از اون خوباشم داره…!» حبیب آقا سعی کرده بود فرار کند اما زانو‌هایش قفل شده بود.

 بعد از گرفتن دیپلم از دبیرستان، وارد شغل تریکو دوزی شده بود و امکان نداشت صاحب کارش اجازه بدهد زود‌تر از ساعت هشت و نیم تعطیل کند. از میدان بهارستان پیاده به سمت خانه راه می‌افتاد. سر هر کوچه که می‌رسید درنگ می‌کرد. می‌خواست بفهمد که کوچه امن است یا نه. اگر در آن تاریکی حدس می‌زد که چند نفر در میانه‌های کوچه دور هم جمع شده‌اند و سرخی آتش سیگارشان مثل چشم پلنگ خودنمایی می‌کند، یا اینکه صدای قهقهه می‌آید، حتما راهش را عوض می‌کرد. آن شب به کوچهٔ صاحب دیوان که می‌رسد مثل همیشه می‌ایستد.

مردمک‌هایش را گشاد می‌کند و به کوچهٔ تاریک خیره می‌شود. وقتی که می‌بیند خبری نیست، اولین قدمش را برمی‌دارد. ناگهان عطسه می‌کند. اگر چه سه بار می‌گوید؛ الحمدلله. اما دنیا روی سرش خراب می‌شود. او به صبر اعتقادی راسخ دارد. چند دقیقه فکر می‌کند. با کف دست به پیشانیش می‌کوبد. چاره‌ای نیست…!

کوچه خلوت است و او باید برود. حرکت می‌کند. وقتی که امنیت کوچه را با تمام وجود درک می‌کند، تازه پی می‌برد که چقدر به دستشویی احتیاج دارد! مقابل پارک کوچک صاحب دیوان می‌ایستد. پارکی تقریبا سیصد متری با شش نیمکت و دو غرفه مستراح که یک ماه پیش توسط خیرین نیکوکار احداث شده و، آنگونه که شورای محله اعلام کرده بود، با دست‌های مبارک شهردار منطقه گشایش یافته و به بهره‌برداری رسیده بود.

 حبیب آقا با دودلی به در پارک نزدیک می‌شود. اما از خیر قضای حاجت می‌گذرد و راهش را ادامه می‌دهد. حبیب آقا نمی‌توانست بپذیرد که در شبی چنین تاریک در توالتی غیر از توالت خانهٔ مادری‌اش قضای حاجت کند.

 وقتی مجسم می‌کند که در مستراح پارک کوچهٔ صاحب دیوان شلوارش را تا زانو پایین آورده و عورتینش بی‌پوشش مانده است، چون تک درختی بر قله به لرزش می‌افتد. هنوز به نانوایی سنگکی سر کوچه نرسیده است که مثانه‌اش چون دیگی جوشان به مرز انفجار می‌رسد. در حالی که از شدت فشار خم شده و زانو‌هایش را به هم چسبانده است دور خودش می‌چرخد.

سرانجام به سرعت برمی‌گردد. احساس می‌کند که شورتش نمناک شده است. با فشار دست مثانه‌اش را به عقب می‌راند. وارد پارک می‌شود. نور کم رنگی از تنها حباب آویخته به دیوار می‌درخشد و بخشی از پارک را به شکل ترسناک و خفیفی روشن کرده است.

 دولا دولا به سمت دستشویی می‌رود که تنها سازهٔ موجود در پارک است. دست چپش را به دیوار مستراح می‌کشد تا کلید برق را پیدا کند. چند بار تلاش می‌کند اما کلیدی نمی‌یابد. از خیر کلید برق می‌گذرد و دستگیرهٔ در را می‌پیچاند. در باز نمی‌شود. دوباره امتحان می‌کند و این بار فشار بیشتری وارد می‌آورد. چشمش به قفل فلزی بزرگ روی در می‌افتد. در همین لحظه ران‌هایش داغ می‌شود. شلوارش سنگین می‌شود و رطوبت را در کف پا‌هایش حس می‌کند.‌‌

همان طور می‌ایستد و قفل آهنی در را نگاه می‌کند. چشمانش که حالا خارج از ارادهٔ اوست، می‌چرخد و روی مستراح ویژهٔ بانوان می‌افتد که درش مثل دهان اوباش محله وقتی که او را دست می‌انداختند، تا آخر باز است.

 حبیب آقا لحظه‌ای آرام زوزه می‌کشد. اما هنوز آنقدر هشیار است که می‌داند باید برگردد. شلوار پارچه‌ای خیسش به ران‌ها و مردانگیش می‌خورد و زوزه‌ای دیگر می‌کشد. در این لحظه خواهش می‌کند که در خیابان آهنگ آپارتمانی اجاره‌ای داشته باشد که در مستراحش یک دستشویی فرنگی هم باشد.

شوک حاصله از این اتفاق چنان سنگین است که او وقتی برمی‌گردد، دختر بچهٔ نیمه جانِ کنار نزدیک‌ترین نیمکت را نمی‌بیند. حتی رد خون زیر پایش را هم نمی‌بیند که البته با توجه به تاریکی شب نمی‌توان بر او خرده گرفت. حبیب آقا با اولین گامی که برای بازگشت برمی‌دارد، صدای شاش داخل کفش‌هایش را می‌شنود. شبیه مرغابی‌های بیمار پیوسته صدایی لرزان و خفیف از حنجره‌اش خارج می‌شود تا اینکه به نزدیکی در پارک می‌رسد. هنوز بیرون نرفته است که یک زن و دو مرد و یک پاسبان با شتاب وارد پارک می‌شوند. وقتی از کنارش می‌گذرند چیزی می‌گویند اما او نمی‌شنود. بیرون می‌آید و نور کم سویی که از پنجره‌های چند خانه به کوچه می‌رسد باعث می‌شود کمی آگاهیش را باز بیابد.

 جیغ گوشخراش زنی را می‌شنود. کمی قدم‌هایش را تند‌تر می‌کند. دیگر از تاریکی کوچه نمی‌ترسد. بوی شاش به دماغش می‌خورد و بینیش را می‌سوزاند. با دست شلوار چسبیده به ران‌هایش را کنار می‌زند و در پایین تنه‌اش احساس خنکی می‌کند. می‌داند که مادرش تاکنون هزار صلوات دیگر نذر کرده است که او سالم و تندرست به خانه برسد.

هر وقت که در انتخاب مسیر امن، کوچه پس کوچه‌ها را عوض می‌کرد و دیر می‌رسید مادرش همین کار را می‌کرد. جیغ نزدیک‌تر و هولناک‌تر می‌شود. مویهٔ نفرت‌زای مردی را پشت سرش می‌شنود که انگار سیخی داغ را وارد حنجره‌اش می‌کنند تا جگرش را بسوزانند. صدای یکی از مرد‌ها را می‌شنود که تند تند می‌گوید؛ نکشیدش… دیگر چیزی نمی‌شنود. پشت گردنش سنگین می‌شود و با صورت روی آسفالت پینه بستهٔ تاریک کوچه می‌افتد. یک ماه بعد بسیاری از خانواده‌ها پشیمان شدند چرا دخترشان را به او نداده اند؛ حبیب آقا واقعا مرد بود.

 

*** این داستان قبلا در نشریه «آگاهانه» به چاپ رسیده است

http://www.agahane.com/?p=919

Image source

Marisa Polin 

More from عباس سلیمی آنگیل
سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۹
مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به...
Read More