عمو! نبات نمیخوای؟

عکس - محمد رودگلی
عکس – محمد رودگلی

بالایِ بالای امیرآباد، یک عموحسن هست که تو این سوزِ سرما چایی داره. چایی‌های خوبی هم داره. دمی، خوش‌رنگ، خوش عطر، خوش طعم. گوشه‌ی یک میدون‌چه، با چهارتا آت و آشغال واسه خودش یک دکه عَلم کرده. زیر یک چراغ پُر نور، رو یک تیکه مقوا، با ماژیک نوشته: «به عمو حسن خوش آمدید» خیلی پیر نیست و مثل هر اصفهانی دیگه‌ای زِبر و زرنگه.

چاییِ پر رنگ و کم رنگ نمی‌فهمه؛ چایی‌هاش یا سنگین‌اند، یا سُبُک. نبات هم مالِ بچه تهرونی‌هاست. درستش نُباته.
از آب کره نمی‌گیره اما از همه‌ی ظرفیت اون چند متر جایی که واسه خودش ساخته استفاده می‌کنه. چایی‌ش به راهه، شیرکاکائوی داغش مدام داره می‌چرخه و همه‌ی پودرهایی رو که می‌شه تو آب حل کرد، داره. صبح به صبح مایه‌ی سوخاری درست می‌کنه، آلمانی رو به اسم هات‌داگ خوورد می‌کنه، می‌زنه توو مایع و می‌ندازه تو روغن. با قارچ و سمبوسه‌هایی هم که خودش درست می‌کنه همین کار رو می‌کنه. هر روز، یک غذا هم می‌پزه. یک روز آش می‌پزه، یک روز کشک بادمجون، یک روز عدسی، یک روز لوبیا. کنارِ این‌ها عرق هم می‌فروشه. عرق نعناء، کاسنی، شاتره، چهل گیاه.

تا چند شب پیش دقت نکرده‌بودم… وقتی داره چایی می‌ریزه، دست چپ‌ش از تنش یک فاصله‌ای می‌گیره و جوری وایمیسته که انگار می‌خواد یک چیزی رو از پشت سرش بگیره. کفِ دست و پنجه‌‌ی اون دست، کبوده و ورم کرده. پرسیدم: «دستت رو با روغن سوزوندی؟» گفت: «نه عمو! این دست داستان داره» گفتم: «چه داستانی؟» گفت: «این دست پیوندیه. سال هفتاد و نه، یک مغازه‌ای داشتم طرف‌های میدون خراسون. با سارقین مسلح درگیر شدم و … این‌جوری شد» حرفِ مزخرفی بود که بگم: «خب، بعدش چی شد؟» نگفتم.

تو راهِ خونه با خودم فکر کردم: «نمی‌شه منتظر شروع‌های شیک بود. اصلا به انتظار نشستن‌ش خطاست. این‌که شروع کنی و تو راهی که میری منتظر یک اتفاق شگرف باشی و هی از خودت بپرسی: «پس این بارِ ما کِی به مقصد می‌رسه؟»، اون هم خطاست. ممکنه پنجاه سال یک راهی رو بری و حتی ته اون پنجاه سال که فقط یک هُل تا قبره، حتی تو افق هم یک پایان شیک نبینی. حالا چاره چیه؟ … چاره‌ش، حتما نشستن نیست. چاره‌ش خلاف جهت دست و پا زدن هم نیست. شاید جریان داشتن و سرگرم نگه داشتن خودت…»

دیروز، دم غروب رفته بودیم یک چایی بخوریم، دیدیم عموحسن چند متر نایلون شفاف خریده و کشیده دور دکه‌ش که زمستون خیلی سرما نکشه. داشت به یکی مثل ما، که اون هم اومده‌بود چایی بخوره می‌گفت: «پول دستم بیاد، واسه اون‌ور هم یک چیزی می‌گیرم …»

موقع مزمزه‌ی چایی‌م، رفیقم می‌گفت: «این چند وقت رو بد سوخت دادیم و باید خودمون رو جمع و جور کنیم… باید…» گوشم به حرف‌های اون بود و داشتم با خودم فکر می کردم: «دمِ این بابا چقدر گرمه؟ کار خاصی نمی‌کنه، اما همون کار رو با عشق می‌کنه. وقتی با عشق یک تیکه پلاستیک می‌زنه به سوراخ‌های دکه‌ش، دیگه نمی‌شه به کاری که می‌کنه بگی طرف داره « بخیه به آبدوغ می‌زنه» … حالا ما باشیم، می‌گیم چه کاریه… تا به امیدِ از نو ساختن، بولدوزر نیاریم از رو زندگی‌مون رد نکینم، هیچ کاری نمی‌کنیم. حالا اگه بولدوزر رو می‌آوردیم باز یه حرفی…»

یادداشت‌های روزانه ـ هفدهم آذر نود و سه

More from امید باقری
ثابت کردن مردانگی
دیپ خیلی وقت بود برنامه نکرده بودند. شاید هم کرده بودند و...
Read More