سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۲۱

handicap-01

در اواخر هفتهٔ دوم زندگیشان، جاوید به بیمارستان رفت و برای سومین بار نوانترون تزریق کرد. غروب آن روز به زمین و زمان ناسزا گفت. شاکی بود که چرا بیماریش رو به بهبود نیست. انتظار داشت که این بار پس از تزریق نوانترون، بهتر شود. مریم هر کاری کرد نتوانست آرامَش کند. جاوید پس از چند پیکِ سنگین ودکا، سه نخ سیگاریِ بنگ میرجاوه بار زد و پی در پی کشید.

قهقه‌اش تا بیرون از خانه می‌رفت. چِت کرده بود و می‌خندید. مریم را نگاه می‌کرد و هِر هِر می‌خندید. با کمک مریم روی تختش دراز کشید و صندلی چرخ‌دارش را دستمایهٔ خنده قرار داد. با انگشت به صندلی اشاره می‌کرد و می‌خندید. در لابه‌لای خنده‌هایش گاهی نام صندلی را به زبان می‌آورد. شکمش را می‌گرفت و ریسه می‌رفت.

 «صندل… صندلی… صندلی… هاها‌ها! مریم! صندلی…!‌ای خدا صندلی… چرخ داره. انگار از ایران خودرو در رفته! صندلی… هاها‌ها… فاک یو ویلچر. گاییدمت. برو گم شو ویلچر زنازادهٔ تخمی… تو اگر آدم بودی که چرخ نداشتی…»! مریم بغض کرده بود و گوشه‌ای زانوانش را بغل کرده بود. چند ساعت بعد، جاوید پس از خنده‌ها و عربده‌های بسیار، کمی بهتر شد. آروغی زد و مریم را فراخواند. جوابی نشنید. دستش را بلند کرد و کلید برق را زد. اتاق روشن شد. مریم را در گوشهٔ اتاق دید که با صورتی خیس و سرخ شده نشسته بود.

جاوید با دیدن مریم در آن حالت، دوباره خندید اما حالش کمی بهتر شده بود و عقلش را تا اندازه‌ای بازیافته بود. خنده‌اش را قطع کرد. چند بار صدایش زد. مریم پاسخ نمی‌داد.

– بیا می‌خوام برات خاطره بگم‌. با توام. مریم…

– گفته‌ی! قبلا زیاد گفته‌ی. نمی‌خوام چت کنی و خاطره بگی. من بهت گفته که از مواد بدم می‌آد. نگفتم؟ حالا می‌خوای خاطره بگی!

– این خاطره فرق می‌کنه دیوانه. می‌خوام یه خاطرهٔ خفن بگم. فرق می‌کنه به جان تو.

مریم خیلی زود ناراحتیش را فراموش کرد. گوش‌هایش را با انگشت گرفت و خندید.

– بگو. ولی من گوش نمی‌دم.

– باشه. دست کم انگشتت رو بذار درِ گوشِت. تابلو! یه پیکان گوجه‌ای می‌تونه از وسط گوش و انگشتت رد بشه.

– من همین جوری هم نمی‌شنوم. تو راحت باش و حرفت رو بزن. پر رو!

– یادته گفتم توی پارک پردیسان بازداشتم کردن؟

– آره. دیدی تکراری بود!

جاوید باز هم خندید. کلید را زد و چراغ خاموش شد.

– تاریکی بهتره. شاعرانه است. هاها‌ها!

– الان بابات می‌آد. روشنش کن.

– همچین بیاد که سگ آمد! گور پدرِ پدرم. می‌ذاری خاطره رو بگم یا نه! گوش می‌دی صندلی جان؟ صندلی!

– آره خب! کچلم کردی.

– دو- سه هفته بعد از اینکه پلیس توی پارک بازداشتم کرد، مادرم گفت باید بری سر کار. پاهاش رو توی یه کفش کرد که یا دانشگاه یا کار. حالا بماند که من سربازی رو انتخاب کردم. اما قبلش یه مدتی با یکی از بچه‌های پارک رفتیم توی کار برق و سیم کشی ساختمان. مادرم می‌خواست برم پیش داییم توی بازار اما من با بچه‌های پارک راحت‌تر بودم. رفتم توی کار برق. بد نبود. سوراخِ پریز‌ها رو انگشت می‌کردیم! یه روز…

مریم به میان حرفش پرید.

– تو هنوزم چتی. نمی‌خواد بگی. وقتی چت می‌شی بی‌ادب هم می‌شی. هر وقت خوب شدی خاطره بگو.

– خوبم بابا! آب داریم؟ یه لیوان آب بده. نه، دو لیوان بده. خیلی تشنه‌م. عطشان عطشانم جان تو!

مریم بطری آب را از یخچال بیرون آورد و روی تخت گذاشت …

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

More from عباس سلیمی آنگیل
روز شمار یک «پسر مجرد» در تهران
من خودم هستم. کسی که صاحب خانه­ اش از او انتظار دارد...
Read More