سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۱۷

تسبیح

ابرام درنگی کرد و سرش را چرخاند و اتاقک‌های حیاط بزرگ را زیر نظر گرفت. بی آن که حرفی بزند، ناگهان دست معصومه را گرفت و او را دنبال خود کشاند. معصومه با دست دیگر شیر آب را بست و زیر لب غرّید.

– کسی نیست. رفته.

– این جاست بابا! خودم دیدمش. رفت پیش عظیمه. با توام…

– خفه شو دیگه!

ابرام معصومه را به درون اتاقش کشید و در را بست. پس از چند گفتگوی مبهم، خاموش شدند و تنها ناله‌های آرام معصومه به حیاط می‌رسید.

عظیمه سادات برای بهبودی مریم و مرخص شدنش از بیمارستان، دعا کرد. به تعداد دانه‌های تسبیح صلوات فرستاد. مادر مریم گوشه‌ی اتاق کز کرده بود. عظیمه سادات دلداریش داد که این دعواها نمک زندگی است و روابط زن و شوهر، مثل هوای بهاری، گاهی ابری و گاهی آفتابی می‌شود. عظیمه سادات این حرف‌ها را می‌زد اما آن قدر جهان دیده و با تجربه بود که بداند ساز و کار و پیوند ساکنین حیاط بزرگ، از گونه‌ای دیگر است.

– بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایه‌ی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمی‌کرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقه‌اش رو می‌گرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمی‌پرید.

عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانه‌های تسبیحش پناه برد.

– مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت!

– زبانت را گاز بگیر دختر. شفا می‌گیرد. خودم برایش ختم انعام می‌گیرم.

– از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمی‌خوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه می‌رم و مجاور حرم آقا می‌شم و یه جوری سر می‌کنم. کی از گرسنگی مُرده!

معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور می‌کشید. گاهی او را به خود می‌چسباند، چشمانش را می‌بست و ناله می‌کرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندام‌های برآمده و ورزیده‌ی معصومه می‌ریخت. در هم می‌لولیدند و کش و قوس می‌آمدند. نه به حیاط بزرگ فکر می‌کردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش می‌‎کشند، زمان متوقف می‌شود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیده‌ی ابرام لاشخور می‌پیچید و استخوان‌هایش را به گوشت نرم تن خود می‌چسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشه‌ای افتاد.

– نه… لعنتی نه…! تو رو خدا!

– نمی‌دونم. نمی‌تونم.

معصومه با عصبانیت سر جایش نشست.

– چرا با اون ارضا می‌شی با من نمی‌شی؟ پیش تو هم طالعم باز نمی‌شه! من که هر کاری برات می‌کنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت…

– نمی‌آد خب. نمی‌آد دیگه… نمی‌آد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو…

معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد.

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم  بیست و دوم

More from عباس سلیمی آنگیل
پس راز نابودی پلنگ ها چه بود؟
  در فرهنگ فلکلور مردم مازندرانی، جانورانی چون شیر و ببر و...
Read More