سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۱۶

admin-ajax (1)

رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به تمام شعبه‌ها و واحدها گزارش کرده‌اند و باید منتظر بمانند تا پیدا شود. برای گرفتن نشانی جاوید هم باید حکم دادگاه ارائه کنند یا این که به جرم اغفال، از دستش شکایتی بنویسند تا پیگیری شود. خانم پورجوادی گفت:‌«مطمئن نیستیم که مریم با جاوید باشد و حوصله‌ی نداریم پس فردا جاوید ادعای حق شرف بکند. هر وقت مطمئن شدیم شکایت می‌کنیم. فعلا فقط نشانیش را می‌خواهیم».

مادر مریم مانند دیروز به دست و پای رئیس پاسگاه افتاد و مویید و از بی سوادی خود حرف زد اما فایده‌ای نداشت. خانم مدیر هنگام خروج، چند اسکناس را در جیب یکی از سربازان قدیمی گذاشت. او رفت و دقایقی بعد نشانی جاوید را که بر روی کاغذی نوشته بود، آورد و به خانم پورجوادی داد.

– فرار کرده. تقریبا یک سال پیش! هر ماه اضافه می‌خورده. جون مادرت بهش نگو که آدرسش رو از کجا آوردی. این تن بمیره نگو! می‌گن آدم کلّه خری بود. واسه ما درد سر درست نکن.

خانم پورجوادی به مدرسه رفت و مادر مریم به خانه برگشت. از کنار فلافل فروشی‌های کوچه‌ی مروی گذشت اما مانند همیشه آب دهانش را قورت نداد. حواسش جای دیگری بود. درِ چوبیِ مسجد کردهای فَیلی خیابان پامنار را بوسید و اشک ریخت و دعا خواند. مسجد پر بود از کردهای فَیلی که زمان صدام از خانقین به ایران کوچانده شده بودند. گاهی سرشان را کج می‌کردند و گریه‌های زن ابرام لاشخور را می‌نگریستند.

آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید، حالش دگرگون شد. از خانه بیرون نمی‌رفت. جواب مشتری‌های خمارش را نمی‌داد. می‌گفت ندارم. قوری و قندان را به سوی در و دیوار پرت می‌کرد. حوالی غروب عربده‌ای کشید و زنش را به دیوار چسباند و گریبانش را گرفت.

– آدرس این پسره رو بده. زود باش سلیطه!

– رحم کن ابرام آقا! آدرس دستِ خانم مدیره. امروز نذر کردم وقتی مریم پیداش شد، با عظیمه سادات بریم قم. خفه‌م کردی ابرام آقا! ای خدا!

ابرام از لحظه‌ای که نام جاوید را شنید، تعادلش را از دست داد. سیلی محکمی به صورت زن زد و مشتی محکم به دیوار. انگار نه انگار این مرد تا ساعاتی پیش اهل بخیه بود و حتی دستشویی رفتن برایش مجازات به حساب می‌آمد!

– تا بود خودمان رو بازرسی کرد و سوراخ سنبه‌هامون رو گشت و حالا هم که رفته، دخترمان رو دزدیده. آخه بچه کونیِ ابنه‌ای، تو خودت شوهر می‌خوای. با اون بدن صاف و سفیدت! با اون بازوهای گوشتینت که جای دندان ابرام رو کم داشت… تو چی می‌گی خر ننه؟ ببند اون گاله رو. شاشیدم توی اشک چشمات.

ابرام از گریه‌های زنش عصبی شد و او را از خانه بیرون فرستاد.

– هر وقت که مریم برگشت تو هم بر می‌گردی. اگه مادر بودی کار به این جا نمی‌کشید.

مادر مریم نالید و خواهش کرد اما فایده‌ای نداشت. ابرام قندان را توی مشتش گرفت و بالای سر زن ایستاد.

– می‌ری یا نه؟

– کجا برم ابرام آقا؟ من که کس و کاری ندارم. برم پیش برادرم؟ برم پیش پدرم؟ کجا برم مَرد؟

– الان برو نبینمت. فقط از جلو چشمام دور شو. گور ننه‌ی بی همه چیزت. برو شب برگرد. فقط الان برو نبینمت. شب بیا همین جا بمیر. الان برو.

زنش با چشمانی اشک‌بار چادرش را به سر کرد و از اتاق بیرون رفت. جایی برای رفتن نداشت. کنار حوض حیاط بزرگ ایستاده بود. خواست به امام زاده یحیی برود اما پشیمان شد. درِ اتاق عظیمه سادات را زد و وارد شد.

ابرام به حیاط آمد. مانند دیوانه‌ها دور حوض چرخید. شیر آب را باز کرد و کلّه‌اش را زیر شیر گرفت. آب تا گردن و یقه‌اش پایین رفت و پیراهن چرکینش به بدن استخوانیش چسبید. مهره‌ها و دنده‌هایش از زیر پیراهن بیرون زد. گویی سال‌ها در زندان یک دانشمند سنگدل گیر افتاده است و به جای موش آزمایشگاهی از او استفاده کرده‌اند. معصومه با یک سطل خالی به کنار حوض آمد. ابرام خودش را کنار کشید. معصومه بی آن که حرفی بزند، شیر آب را باز کرد و سطل را زیرش گذاشت. ابرام برخاست که به اتاقش برود.

– بگو آخه من از چیه تو خوش آمده؟ نفرین شده‌م ابرام خان. نفرین شده‌م!

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

 

More from عباس سلیمی آنگیل
ابوسعید ابوالخیر: آدمی را از چهار چیز ناگزیر بود
عنصر المعالی از شاهزادگان خوشفکر و دنیا دیده آل زیار در شمال...
Read More