سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۱۵

869903

مادر مریم، مانند بدهکاران دست به سینه، در دفتر مدرسه روبروی میز خانم پورجوادی ایستاده بود. زنگ خورده بود و آوای زیر خانم پاشایی، که بر سر دختران داد می‌زد، در راهرو می‌پیچید. خانم مدیر با اشاره به صدای پای دخترها و جیغ و دادشان، به مادر مریم گفت:

– می‌بینی خانم! دارند از پلّه‌ها پایین می‌آیند، اما انگار که یک گلّه بوفالو رم کرده است! این‌ها راه رفتن را هم نیاموخته‌اند! شما، تو و دیگران، وظایف مادرانه‌ی خود را درست انجام نداده‌اید.

مادر مریم با چشمانی اشک‌بار، چادرش را روی سرش جابجا کرد و یقه‌اش را محکم به دست گرفت.

– من که سواد ندارم خانم! پدرش هم که دو کلاسِ قدیم خونده اما هیچ وقت با درس و مشقش کاری نداشت. شما بگید الان باید چکار کنیم؟ کدوم در رو بزنم؟ کجا دخیل ببندیم؟ چه گِلی بر سرم بریزم؟

– به پاسگاه گزارش دادی؟

– بله خانم! دیروز خودم رفتم.

– مگر من نامحرمم که به این شدت چادرت را دور خودت پیچانده‌ای؟ چشمان من حیز است؟ سبیل دارم؟ همجنس بازم؟ خانم عزیز! محیط این جا زنانه است. نمی‌بینی؟

مادر مریم با دستپاچگی چادرش را شل کرد.

– خدا مرگم بده خانم! این چه حرفیه؟ من که سواد ندارم! من که …

– من همین یک ساعت پیش با دوستان مریم حرف زدم. شما کسی را با نام جاوید می‌شناسید؟

– جاوید! نه خانم. کی هست؟

– نمی‌دانم! گفتم شاید شما بدانید. گویا دوست پسرش بوده. به شما چیزی نگفت؟

– یا امام غریب! نکنه همان سرباز رو می‌گید؟ نه خانم این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه. دختر من اهل این بی ناموسی‌ها نیست. این رو هر کی گفته، بدونید که بدِ ابرام آقا رو می‌خواد. می‌خواد شر به پا کنه! نه خانم…

خانم پاشایی دو دختر گریان را به دفتر آورد. گویا گیس و گیس کِشی کرده بودند! خودش هم وارد شد و جیغ و داد کرد.

– الان بروید بیرون. بروید بیرون. خانم پاشایی زنگ بعد هر دو نفر به دفتر بیاورید.

دخترها به بسیاری از مقدّسات و جان عزیزان‌شان قسم خوردند که بی گناهند و دیگری مقصّر است. خانم پورجوادی هر دو نفر را از دفتر بیرون کرد و روبروی مادر مریم ایستاد.

– خانم شما چی می‌فرمایی؟ ابرام آقا! ابرام آقا! اصلا این ابرام آقای شما کی هست که بدخواه داشته باشد؟ این چیزها که در باره جاوید شنیدم نقل قول دخترای مدرسه است! تو خیر سرت مادری؟ الان فقط باید به فکر مریم باشی. گور پدر ابرام آقا و هزار تا مثل ابرام آقای مفت خور که شما زن‌ها ساخته‌اید! کی هست این پدرِ بی مسئولیتی که سه ساله مدرسه نیامده و حالا هم نمی‌آید؟ از ماست که بر ماست! از گردو گنبد می‌سازید و خودتان هم می‌شوید متولیش! زن‌های توسری خور و بدبخت! به فکر رگ غیرت ابرام خانت هستی یا به فکر دخترت؟ ها؟ من باید به شما چه بگویم؟ چه بگویم خانم؟

خانم پورجوادی چند قرص ریز و درشت را کف دستش ریخت و همه را با هم بالا انداخت. لیوانی آب نوشید و سکوت کرد. مادر مریم گریه می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که خانم پورجوادی به آن‌ها گوش نمی‌داد.

– جاوید را می‌شناسید؟

– چی بگم والله! سرباز بود خانم. نگهبانِ جلوی حیاط بود. همه ازش حساب می‌بردند.

– برو پاسگاه و ردش را بگیر. ببین کجاست؟ شاید خبری داشته باشند. اگر جواب ندادند، بیا خودم بعد از ظهر می‌روم. برو خانم. برو پاسگاه و قبل از ظهر خبرش را برایم بیاور. نروی ور دل ابرام آقا! اصلا نمی‌خواهد. با هم می‌رویم. همین الان با هم می‌رویم.

مادر مریم می‌خواست از بازارچه‌ی نایب السلطنه برود تا میله‌های سقاخانه را دو دستی بچسبد و گریه کند و شمعی برافروزد. اما خانم پورجوادی او را به دنبال خود کشاند و برد. از میان هیاهوی چرخی‌ها و بارکش‌ها و خنده‌ی بازاریان و عربده‌ی رانندگان خطی و گذری می‌گذشتند. خانم مدیر می‌خواست با تاکسی بروند اما ترافیک را که دید، پشیمان شد.

نیم ساعتی که در پاسگاه بودند، چیزی عایدشان نشد. جمعیت حاضر در پاسگاه دست کمی از خیابان نداشت. چند کیف‌قاپ و جیب‌بُر را بازداشت کرده بودند و به دستان‌شان دستبند زده بودند. کوچک‌ترین‌شان، دانش آموز راهنمایی یا در نهایت اول دبیرستان به نظر می‌رسید و بزرگ‌ترین‌شان مردی دنیا دیده می‌نمود. گوشه‌ای از راهرو ایستاده بودند و مردم را نگاه می‌کردند. گروهی با دست و صورت کبود و خراشیده و برگه‌ی طول درمان به دست، از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند. پاسگاه پر از مال باخته و سارق و چکِ بی محل کشیده و مطلّقه و بد وارث و بی وارث و… بود. گویی محمکه‌ی رستاخیز است.

 قسمت اول  دوم   سوم   چهارم  پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم  یازدهم  دوازدهم   سیزدهم  چهاردهم  پانزدهم  شانزدهم  هفدهم  هجدهم  نوزدهم  بیستم  بیست و یکم بیست و دوم  بیست و سوم

More from عباس سلیمی آنگیل
مردی که همه می شناسیم
عبدالله خان، مغازه دار سر کوچه­، آشنای پیر و جوان است. مردم...
Read More