کیسه­ِ زباله را مانند توپ بسکتبال توی دستش چرخاند و هدف گیری کرد. گفتم: «نکن امید! می­خوره توی سر کسی، نصف شبی حوصله­ِ داد و قال ندارم».

– نمی­خوره. می­ره توی سبد. چشمات رو وا کن و ببین. یک پرتاب سه امتیازی!

کیسه­ِ  پر از آشغال را از پنجره پرت کرد به سمت سطل سر کوچه. کیسه در هوا می­غلتید و می­چرخید و سرازیر می­شد، تا به لبه­ِ سطل آشغال عمومی خورد و کوچه را به گند کشید.

امید از رو نرفت.

– تقصیر خودته دیگه! جایی اجاره کردی که شوتینگ نداره!

جارو را گذاشتم توی بغلش و گفتم: «برو تمیزش کن الاغ. هیچ ساختمانِ دو طبقه­ ای نیست که شوتینگ داشته باشه. راه بیفت امید! داری کلافه ا­م می­کنی نفهم جان!

– جارو برقی بده تا برم تمیزش کنم.

– کوچه رو با جارو برقی…؟!

– با این بلد نیستم!

امید یک لیوان چای ریخت و رفت سراغ لپ تاپش. بازی «پرندگان خشمگین» تنها کاری بود که با علاقه انجام می ­داد.

جارو و خاک انداز را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. صاحب خانه­ ام با جعبه­ِ تخته نرد پشت در اتاق ایستاده بود.

– کجا؟! بیا که آمدم پوزه به خاک بمالم!

– کمی مِن و مِن کردم و گفتم «حسن آقا من فردا صبح زود باید بیدار بشم».

 – برو رُفتگر جان. برو… آمدم با امید بازی کنم. تو که مفت بازی نه نرّاد!

جوابش را ندادم. وقتی به کوچه رسیدم، دیدم یکی از آن ژولیده­ ها دارد سطل آشغال را می­کاود. راستش ترسیدم جلوتر بروم. کمی جلوی در حیاط را جارو کردم تا طرف برود. اما او غرق در سطل آشغال شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، رفتم و شاهکار امید را جارو کشیدم و با خاک انداز به داخل سطل ریختم. او هم حرفی نزد. یکی – دو بار  احساس کردم دارد زیر چشمی نگاهم می­کند. گندی که امید بالا آورده بود را تمام کردم. هنوز به جلوی حیاط نرسیده بودم که دنبالم دوید. شبیه همه­ِ آن­هایی بود که سطل­های آشغال را پی چیزی می­گردند. ویژگی خاصی نداشت. جارو را آماده کردم که اگر آمپولی، چاقویی چیزی دستش بود، بتوانم از خودم دفاع کنم.

– شام نخوردم. گشنمه!

ترسیده بودم. واقعا ترسیده بودم. گفتم: «به درک»!

 در را بستم و به اتاق آمدم. صاحب خانه­ ام فکورانه به بازی می­نگریست. امید خوشحال بود.

– بیا ببین چه جوری ششدر حسن آقا رو بستم!

صاحب خانه­ ام گفت: «تاس اگر نیک نشیند همه کس نراد است»!

 یک هزار تومانی از جیبم برداشتم و سرم را از پنجره بیرون کردم. هر چقدر کوچه را نگاه کردم کسی نبود. پنجره را بستم.

More from عباس سلیمی آنگیل
تُف به روی شیرین
من ده ساله بودم که شیرین را به درخت بستند. زن­‌ها در...
Read More