طلاق در بزرگراه – ۵

تعقیب زندگی پریسا زیاد سخت نبود. روبروی خانه‌اش یک پارک کوچک پر درخت بود، به راحتی توانستم توی کوچه، بین چند درخت بزرگ، جای پارک گیر بیارم. ساعتها اونجا بشینم. صدای ترانه کریس دوبرگ و حالت دلشکسته‌اش که این روزها همه جا با من بود رو کم  میکردم. صداش بیش از حد محزون بود.

هنوز امیدوار بودم که ما می‌تونستیم دوباره همدیگه  را دوست داشته باشیم. می‌تونستیم همدیگه رو ببخشیم. اگر آدم دیگری در بین ما نباشد اصلا همه چیز می تونست رنگ دیگه ایی داشته باشه. پریسا می‌بایست برگرده. پریسا مال من بود. عشق من بود.  

 چراغ خونه‌اش خاموش بود. سه روز متوالی یکراست از سر کار مستقیم به اینجا می آمدم. پریسا درست قبل از تاریک شدن هوا از خانه ‌می زد بیرون. از دور می دیدم که با موهای کوتاه و پر پشتش از خانه بیرون می آد و سوار ماشینش می شود و به سمت کوچه اصلی می‌پیچید.

 تا کاملا کوچه را ترک نمی کرد ماشینم را برای تعقیبش روشن نمی کردم. وارد بزرگراه شده بود و آروم رانندگی می‌کرد. به فکرم می‌زد که موازی باهاش رانندگی کنم و بگذارم منو ببینه. ولی دوباره پشیمون می شدم. باید می فهمیدم کجا میره؟

یک دفعه سرعت ماشین پریسا که داشتم تعقیب میکردم خیلی کند شد و من چاره ایی نداشتم جز آنکه از جلو ماشینش عبور کنم. همانطور که از درون آینه ماشین، دور ماندنش را نظاره می‌کردم متوجه یک ماشین پلیس شدم که آژیر زنان به من نزدیک می‌شد. به فکرم نرسید که دنبال من هست.

 نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. فکر کردم باید راه را برایش باز کنم. راهنما زدم و خودم را به کنار جاده کشیدم ولی با ناباوری تمام دیدم ماشین پلیس هم خطش را عوض کرده و پشت ماشینم ایستاد.

صدای رادیو را کم کردم. یعنی چیزی شده بود؟ دو افسر پلیس در ماشین خودشان نشسته بودند و یکی از آنها چیزی می نوشت؟ طبق تجربه قبلی می دونستم که در حال نوشتن برگ جریمه‌ است.

پلیس دست راستی از ماشین پیاده شد و دست به کمر و نزدیک به طپانچه اش، همزمان با روشن شدن نورافکنِ ماشین شون، به سمت من قدم برداشت. صدای موسیقی رادیو را زیاد کردم. همه بدنم از خشم می لرزید. حتما کار پریسا است. گفته دارم تعقیبش میکنم. صدای فحش من در صدای عاشقانه خواننده رادیو می پیچید. بی شعور. لکاته دیوونه… آخه آدم اینقدر پست و بیرحم میشه؟ از جون من چه می خواهی پریسا؟

پلیس دوم ناگهان از ماشین، به همان شکل، محتاطانه پیاده شد و به سمت من می آمدند.. بغضم ترکید. هول کردم و پا روی پدال گذاشتم و از صحنه فرار کردم. لحظات کوتاهی گذشت تا دوباره متوجه آژیر های ماشین پلیس شوم.

بخش اول داستان    بخش دوم   بخش سوم    بخش چهارم    بخش پنجم  بخش ششم   بخش هفتم   بخش هشتم    بخش نهم  بخش پایانی

.FreeDigitalPhotos.net

More from ونداد زمانی
تعریفِ امید در دنیایی که وحشتناک به نظر می رسد
متفکر و مورخ امریکایی Rebecca Solnit بیش از 15 کتاب در باره...
Read More