دنیا که به آخر نرسیده

Desire to have a Child

پله‌ها را یکی‌یکی و با سختی زیاد طی کرد. دستش را به کمرش گرفته بود. جلوی در، قامتش را راست کرد و کلید را توی قفل چرخاند. در را باز کرد و خیلی آرام آمد داخل خانه. موبایلش همچنان داخل کیف زنگ می خورد. کیفش را روی جاکفشی گذاشت و کفشهایش را درآورد و به دمپایی‌های راحتی که مرتب کنار جاکفشی جفت شده بودند توجهی نکرد.

وارد آشپزخانه شد و شیشه‌ی بلوری را از داخل یخچال برداشت و توی لیوانی که روی کابینت ایستاده کنار یخچال بود کمی آب ریخت، شیشه را روی کابینت کنار سبدی که بسته‌های قرص، خیلی مرتب داخلش انبار شده بودند گذاشت. سر و صدای خنده‌ی بچه‌ای از داخل حیاط همسایه می‌آمد. برگشت توی هال. چراغ چشمک‌زن روی تلفن خاموش و روشن می‌شد. دکمه‌‌ی روی دستگاه را زد:
– سلام نازنین… رسیدی خونه؟ چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟ نتیجه آزمایشو گرفتی؟ جواب بده… نگرانتم…
نشست روی مبل کنار تلفن.
– اگه جوابش… منفیه خوب فدای سرت دخترم… دکتر گفت که میکرو هم ممکنه جواب نده… دنیا که به آخر نرسیده…
سرش را توی دستهایش گرفت.
– دفعه‌ی بعد اصلاً میریم خود رویان. خوبه؟… الو… تو رو خدا جواب بده…
نفس عمیقی کشید.
– هر وقت بهتر شدی یه زنگ بهم بزن…

برگشت داخل آشپزخانه. شیر آب را باز کرد و صورتش را گرفت زیر شیر آب. همچنان صدای خنده‌ی شاد بچه از توی حیاط می‌آمد. روی انگشتهای پایش بلند شد تا بتواند از پنجره‌ی آشپزخانه گوشه‌ی حیاط همسایه را ببیند. دختربچه‌ی تازه راه‌افتاده‌ی همسایه، توی حیاط با گربه بازی میکرد. دنبال گربه می‌رفت و دم گربه را می‌کشید. مادرش هم روی صندلی راحتی کنار دیوار نشسته بود و کتاب می‌خواند.

از آشپزخانه بیرون آمد و رفت توی اتاق. روسری‌اش که خیس شده بود را روی دستگیره‌ی در گذاشت. مانتو را روی تخت انداخت و رفت جلوی آینه. ترکیب آب و ریمل روی صورتش شیارهای سیاه‌رنگ نامنظمی درست کرده بود و زیرچشمش کبود دیده می‌شد. روی صندلی جلوی آینه نشست و یک تکه پنبه برداشت و با ملایمت شروع به پاک کردن صورتش کرد. همزمان با پاک شدن رگه‌های سیاه، چشمهایش خیس می‌شدند و جاده‌های سیاه را سیل می‌گرفت. پنبه را پرت کرد توی آینه و دستهایش را روی صورتش گذاشت.

چند دقیقه هق‌هق کرد. بعد دوباره رفت کنار پنجره‌ی آشپزخانه. دختربچه به سمت در حیاط می‌رفت. در حیاط باز بود. چشمش به طرف صندلی کنار دیوار دوید. زن دیگر آنجا نبود. کل حیاط را در لحظه‌ای با چشمش گشت. خواست داد بزند اما کسی توی حیاط دیده نمی‌شد. مانتو را از روی تخت برداشت و با عجله روی دوشش انداخت. به سختی پله‌ها را طی کرد و چند پله‌ی آخر را با کمری تقریباً خمیده به حال دو گذراند و به کوچه رسید.

بچه توی کوچه دیده نمی شد. دیوانه‌وار به سمت در حیاط همسایه دوید. در بسته شده بود. از لای در نرده‌ای بچه را توی بغل مادرش دید. همچنان می‌خندید. لحظه‌ای به در تکیه داد و دور شدن مادر و بچه را نگاه کرد. به آرامی به سمت خانه برگشت. از نرده‌ی حفاظ پله آویزان شد تا بتواند پله‌ها را طی کند. صدای زنگ موبایلش از داخل خانه می‌آمد. در را باز گذاشته بود…

More from حسن نجاتی فر
طوقی هفت رنگ
از حسن نجاتی فر سه داستان کوتاه دیگر هم منتشر کردیم. ردپای...
Read More