بیا با مادر آشتی کن

ID-100816661

 بعد از ناهار، تا غروب به پدر التماس کردند که «بیا با مادر آشتی کن.»

مادر اسمی بود که من برای مادربزرگِ پدری ‏ام انتخاب کرده بودم و از اینکه همه فامیل، مادربزرگ را با اسمی که من ساخته بودم صدا می‌‏کردند حس بسیار خوبی داشتم. نمی‌‏دانم پیش از آنکه من زبان باز کنم و آن پیرزن نحیف بی‏ آزار را مادر بنامم، او را چطور صدا می‌‏کردند.

 آن روز پدر راضی نشد تا با مادرش آشتی کند و به دیدن او برود و مرا هم با خودش ببرَد. فامیل برای جلب رضایتِ پدر به او می‌‏گفتند که مادر برای دیدار با من دلتنگ است و این را دقیقا به کسی می‌‏گفتند که خودش بهتر از همه می‌‏دانست دارد با آن پیرزن چه می‌‏کند. پدر، مادرش را با دوری از من که تنها نوه‏ پسری‏ش بودم تنبیه می‌‏کرد. پدر خوب می‌‏دانست که نقطه ضعفِ مادر، منم.

البته آن روز پدر با دلایل منطقی توضیح داد که چرا مادر را نمی‌‏بخشد. من هم در مسیر بازگشت به خانه، به دلایل پدر فکر کردم و دیدم او تا حدی حق دارد، اگر چه حتی به عقلِ کودکانه‏ من هم یک جای کار می‌‏لنگید. همان شب فردی از اقوام دوباره به خانه‏‏ ما آمد و از پدر خواهش کرد که مادر را ببخشد تا با هم به ملاقاتِ او برویم.

 پدر کماکان زیربار نمی‌‏رفت اما من، چیزی را حس کرده بودم که به گمانم برای اولین بار اتفاق می‌‏افتاد و نمی‌‏فهمیدم چرا پدر آن را حس نمی‌‏کرد. حدود یک ساعت گذشت تا مهمان مان به پدر گفت که مادر بیمار است و باید با او به بیمارستان برویم. پدر وقتی این را شنید، راضی شد که به ملاقاتِ مادر برود.

من هم با پدر همراه شدم. چند دقیقه بعد، توی کوچه سه نفر دیگر از فامیل را دیدیم که منتظر ما بودند. یکی ‏شان با صدای گرفته پدرم را به اسم صدا زد. همزمان مهمان اول که همراهِ ما بود دستش را روی شانه‏ پدر گذاشت.  آنوقت پدرم چیزی را که یک ساعت بود من از آن سر در نمی‌‏آوردم، به سادگی فهمید و بعد به دیوار تکیه داد. با کفِ دست به پیشانی ‏اش کوبید. با صدای بلند گریست و هیچکس جلویش را نگرفت.

ساعتی بعد، ما به یک کوچه‏ بن ‏بست رسیدیم که از آخرین خانه‏‏ آن صدای شیون به گوش می‌‏رسید. من به سختی گام برمی‏داشتم چون از مُرده می‌‏ترسیدم، اما کسی حواسش به ترس من نبود. کوچه را که تمام کردیم پدر دوید و واردِ خانه‏ مادر شد. من مقابل درب خانه تنها و بلاتکلیف ایستادم. بادِ سردی از سمتِ حیاط به صورتم وزید، از آن لحظه تا امروز، مرگ برای من نسیم خنکی‏ست که بوی آب حوض می‌‏دهد. من هنوز مرگ را به شکل دالان‏های سردِ و مرطوب خواب می‌‏بینم، دالان‏های لختی که بوی آبِ حوض می‌‏دهند.

اندکی بعد، من با ترس از مرگ، کنار آمدم. وارد حیاط شدم. پله‏ های ایوان را بالا رفتم و از پشتِ پنجره، اتاقِ مادر را تماشا کردم. مادر گوشه اتاق زیر چادر نمازش خوابیده بود و پدرم بالای سرِ او دو زانو نشسته بود و گریه می‌‏کرد.

من هم در ایوان ماندم و گریه کردم. گریه‏ من برای مادر نبود چون فکر می‌‏کردم وقتی کسی این همه عزیز شده که همه برای دیدنش آمده ‏اند، پس دیگر محتاج ترحم نیست. گریه‏ آن شبِ من برایِ پدر بود که طی فقط چند ساعت، از لحاظ عاطفی به میزان قابل توجهی تنزل مقام پیدا کرده بود.

پدرم تا چند ساعت پیش‏‌تر فرزندِ کسی بود در صورتی که اکنون ناگهان پیر‌ترین پسرِ دنیا شده بود. از آن گذشته، به گمانِ من، پدر نه برای مادر، که برای خودش می‌‏گریست چون می‌‏دید دیگر کسی در جهان نیست که او را واقعا دوست داشته باشد.

 آن لحظه یاداور غم سنگینی است.هیچگاه آخرین روزی را که یک مرد، هنوز فرزندِ کسی بود از یاد نخواهم برد. به گمانم، اعتباری که مردم برایِ کم ‏طاقتی، دل‏نازکی یا خودخواهیِ مردان قائل ‏اند، ناگهان با مرگِ والدینِ آن‌ها به اتمام می‌‏رسد و این، غرامت مضاعف برای مردهاست. تنها شدن و محکوم شدن به تحملِ هر سختی به تنهایی.»

FreeDigitalPhotos.net

.

.

More from محمد کیا
مردها باید حرف بزنند – 2
من، یا در شب تولد هفت سالگی‏ ام و یا یک سال...
Read More