مردها باید حرف بزنند – 1

هواپیمای صدّام ستاره‏‏ پُر نوری بود که یک شب، دو ماه مانده به تولدِ یازده سالگیِ من‏، بعد از آژیر وضعیت قرمز آمد و شرق تا غربِ آسمانِ ما را با حوصله گشت. ما در کوچه ‏ایستادیم و ستاره صدام را تماشا کردیم. آنوقت یک نفر از میان تاریکی گفت که جنگنده عراقی هشتاد هزار پا بالاتر از تیررس پدافندهوایی زهواردررفته‏ ما پرواز می‏ کند. صدّام انگار صدایِ همسایه‏ ما را ‏شنید و از بلندپروازی‏ اش سرمست شد، چون بلافاصله سرعت گرفت و بعد صدای انفجار آمد. دیگران مُردند و برای ما به خیر ‏گذشت.

صدّام که رفت، برق ‏آمد و ما به خانه بازگشتیم اما بر خلاف سایرین که خوابیدند یا خود را به خواب زدند، من تا صبح بیدار ماندم و به دوزخ فکر کردم، جایی که بی ‏تردید مقصدِ من بود اگر در بمباران تهران کشته می‏شدم.

من گناهکار بودم چون خانم‏ های آلمانیِ عریان را در ژورنالِ بوردا تماشا کرده بودم، مورچه ‏ها را برای سرگرمی آتش زده بودم، دختر چهارساله‏ صاحبخانه را از رویِ حسی که نمی ‏فهمیدم چیست به گریه انداخته بودم و از گریه‏ اش لذت برده بودم. من تمام آن حرف‏های زشت را که پدرم معتقد بود اگر یک روز آنها را بر زبان بیاورم او خواهد مُرد، با صدای بلند در خلوتِ خود گفته بودم و بعد قفسه سینه‏ پدر را که خوابیده بود تماشا کرده بودم تا مطمئن شوم که او زنده می‏ مانَد و فحش دادنِ فرزند، ربطی به زنده ماندنِ پدر ندارد.

در واقع، دامنه‏ گناهانِ من بسیار وسیع بود. من سیگارِ خاموشِ پدر را کشیده بودم، آلبالوهایِ الکلیِ تهِ بطریِ مشروب را خورده بودم، دوستم را که برایِ نوشتنِ مشقِ عید به خانه ‏مان آمده بود کتک زده بودم، گلوبندِ دختر دایی‏ ام را به قصدِ ثروتمند شدن دزدیده بودم، موقعِ تنهایی جلویِ آینه تا کمر لخت شده بودم و  ادایِ اصلاح صورت را درآورده بودم. بعد پی بردم که خمیر ریش نه تنها خطرناک نیست، بلکه شیرین هم هست.

آن شب وقتی صدّام برایِ اولین بار آمد و رفت، من، گناهکارِ بزرگ، مامور عذاب دختران و قاتل مورچگانِ و بد دهن، با ولعی که برای تماشای خانم‏های آلمانیِ برهنه و چشیدنِ خمیر ریش و پُک زدن به سیگار خاموش داشتم به واسطه‏ مشاهده  ستاره صدّام در آسمان تهران، فاصله ‏ام را با مرگ تخمین زدم و نتیجه گرفتم که باید هر چه سریع‏تر توبه کنم و پسرِ خوبی بشوم. ولی چون هنوز شب بود و صدّام احتمالا باز نمی ‏گشت، از خدا خواستم فعلا مرا زنده نگهدارد تا از فردا صبحِ اولِ وقت به سرعت پرهیزگار شوم و همه، حتی فرشتگان را، از پاکدامنی‏ ام شگفت‏زده کنم.

البته فرشتگان هرگز شگفت‏زده نشدند چون فردا صبح من دوباره دختر صاحبخانه را اذیت کردم، مورچه‏ ها را آتش ‏زدم و سرانجام ژورنالِ بوردا را دزدکی برداشتم و مدل‏ها را با اشتیاق تماشا کردم.

نخستین توبه ‏ام کمتر از ده ساعت طول کشید: ظهرِ فردایِ آمدنِ صدام بود که در یک لحظه‏ی جادویی، آفتابِ تهران درست روی ساقِ پایِ خانمِ تویِ مجله افتاد و این تلاقیِ داغِ خورشید و کاغذ چنان مرا دلگرم کرد که به سادگی باور کردم حتی اگر صدّام دوباره بیاید دیگران می ‏میرند و من زنده می ‏مانم، تا روزی دیگر توبه کنم. روزی که تا امروز هم نیامده است.

FreeDigitalPhotos.net

More from محمد کیا
مردها باید حرف بزنند- 3
وقتی ما ده ساله بودیم و در حوالی میدان قصر، فوتبال بازی...
Read More