خواب دیدم عشقی دارم که شبی آمده است خانهٔ من

فروغ-کشاورز

  تعبیر پله های خیس 

خواب دیدم عشقی دارم که شبی آمده است خانهٔ من. همه‌چیز خوب است. خانه‌ام مرتب است. نگاه‌های داغی ردوبدل می‌کنیم. هوا مطبوع است. من در ‌‌نهایت آرامش و متانت حرف می‌زنم. حرف‌هایم حاوی اطلاعات مفید عشق‌افزایی‌ است. مهربان و پذیرا هستم.

 کسی در می‌زند. زنی جوان آمده است دم در. او را می‌شناسم. عشقِ سابق مرد فعلی من است. خیلی رک ‌و راست و زوردار آمده‌است سنگ وابکَند. من خونسرد و متمدن از سرراه کنار می‌روم. لبخند می‌زنم و تعارف می‌کنم. خانهٔ من حیاط‌ پشتی دارد. راهنمایی‌شان می‌کنم.

 عشق من کمی خجالت‌زده است. با نگاه به من حالی می‌کند که این و امریکا هردو هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. در پاسخ به این اطمینان و محبت دل‌ام می‌خواهد هی متمدن‌تر رفتار کنم. در کشویی را می‌بندم و بیرون می‌آیم. نمی‌دانم از کی می‌توانم حرفشان را قطع کنم و بپرسم آیا چای میل دارند یا نه؟

 بالاخره این‌کار را می‌کنم. دق‌الباب می‌کنم، عذر می‌خواهم و سوال می‌کنم. خانم همان طور که دارد با تکانه‌های دست، تسویه‌ حساب‌ می‌کند و سنگ وا‌ می‌کند، بدون نگاهی به من، می‌گوید بله، چای، سرم دارد می‌پُکد. من که فکر می‌کنم به هرحال به‌ طور غیرمستقیم مسئول پُکیدن سرش هستم اطاعت می‌کنم و می‌گویم همین الان.

و از آن به بعد معماری و چیدمان خانه‌مان مطلقا دگرگون می‌شود. اولاً ناگهان کُپه‌کُپه فک‌ و فامیل غیرقابل پُز و قایم‌ کردنی مان از دیندارلو و اقصی‌ نقاط خرامه و خلتاباد در خانهٔ ما بیتوته کرده‌اند. خانه به مخروبه‌ای لرزیدنی مبدل شده است. قسمتی از خانه در کرایه کارگران مهاجر است که با نگاهی غمبار به سرنوشت گنگشان رو به حوض کپک زدهٔ من خیره شده‌اند. همهٔ این‌ها به یکباره رخ داده است و من غافلگیر شده‌ام.

 بساط چای‌ام به هم خورده است. می‌خواهم دوتا استکان یا فنجان تمیز پیداکنم تا برای هردویشان چای بریزم، نمی‌شود. حواسم به زمان است که دارد تلف می‌شود. گاز قطع می‌شود. آب نیمه‌گرم است. می‌گویم جهنم و‌‌ همان را می‌ریزم تو استکان‌ها. چای درآمده‌است رنگ لجن. می‌گویم خوب است، بهتر از دیرکردنٍ معنادار است. از پله‌ها پایین می‌روم. پله‌ها کاغذی شده‌اند.

 نمی‌دانم چطور وزنم را تقسیم کنم که خودم و استکان‌ها سرنگون نشویم. تا برسم پایین یکی از استکان‌ها به‌کُل ریخته است. یکی‌ش کمتر ریخته است. می‌دهم‌ش به دختره. با نکبت نگاهش می‌کند. عشقم شرمندهٔ مهمان، نگاه سرزنش‌باری به من می‌کند. حرفشان رسیده به اینجا که خب ما اشتباه زیاد کردیم، هم من هم تو. می‌شود جبرانشان کرد.

 و اما درخواب، من صاحب نوعی آموزهٔ روحی هستم که به‌م نهیب می‌زند که شهادت ما عین سعادت ماست و این شکست مقدمهٔ پیروزی‌ست و خدا بندگان کاردرستش را می‌چزاند. ازین رو لبخندی از سر فُزتُ و رب‌الکعبه می‌زنم و می‌روم.

بلاگ خرمگس خاتون